۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

زاهد ظاهرپرست . . .

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است

کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب

کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست

عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

نکته . . .



تسلای اندوه دیگری بهترین مرحم غم خویشتن است .

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

یلدا و حافظ . . .


بر سر آنم كه گر ز دست بر آيد

دست به كاري زنم كه غصه سر آيد

خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد

ديو چو بيرون رود فرشته در آيد

صحبت حكام ظلمت شب يلداست

نور ز خورشيد جوي بو كه بر آيد

بر در ارباب بي‏مروت دنيا

چند نشيني كه خواجه كي به در آيد

ترك گدايي مكن كه گنج بيابي

از نظر رهروي كه در گذر آيد

صالح و طالح متاع خويش نمودند

تا كه قبول افتد و كه در نظر آيد

بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست

هر كه به ميخانه رفت بي‏خبر آيد


حافظ

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

خداحافظ . . .

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند



رحلت حضرت آیت اله العضمی منتظری مرجع آزاده را به همه دوستدارانش تسلیت میگویم .

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

از بزرگان . . .


Wir leben alle unter demselben Himmel, aber wir haben nicht alle denselben Horizont.
(Konrad Adenauer, dt. Bundeskanzler 1876 - 1967)

ماهمه زیر یک آسمان زندگی میکنیم ولی افق های یکسا نی نداریم .
کنراد آدناور صدر اعظم اسبق آلمان

Aus faulen Eiern werden keine Küken
(Wilhelm Busch (1832-1908
از تخم مرغ گندیده جوجه در نمی آید.
ویلهلم بوش نویسنده آلمانی

Wer die Freiheit aufgibt um Sicherheit zu gewinnen, der wird am Ende beides verlieren
Benjamin Franklin
کسی که برای امنیت از آزادی چشم پوشی میکند دست آخر هر دو را از دست میدهد .
بنیامین فرانکلین نویسنده آمریکایی

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

بياد فرامرز پايور . . .



کاروان


این دشت سبز نگارین
وین باغ سرشار از عطرهای بهارین
صبح گل افشانی زندگانی ست
اینجا بهشت هزار آرزوی جوانی ست
اینجاست آنجا که دیگر نخواهیش دیدن
ا کاروان شتابنده عمر
لختی درنگی ! درنگی
آن سوی تر چون نهی گام
دشتی همه خار و خاشک و افسردگی هاست
بی روشنا خون خورشید
پوشیده از میغ دلمردگی هاست
هر رفته دل در قفا بسته دارد
لختی درنگی که شاید
بر جو کناری
یک دم توان آرمیدن
وندر زلالین این لحظه های الاهی
موسیقی هستی از چنگ مستی شنیدن
کنون آن منزل کوچ
دور است و در میغ ابهام
نه رهنوردی که از رفتگانش
باز اید آرد حدیثی
نه رهنمونی که بنماید راه
چونین شتابان کجا می روی ... آه
اینجاست
آنجا که دیگر نخواهیش دیدن
ای کاروان شتابنده ی عمر
لختی درنگی درنگی

شفیعی کدکنی (م.سرشک)
نقاشی : افسردگی ( Melancholy ) از ادوارد مونک Edvard Munch

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

ما نوشتیم و گریستیم . . .

ما نوشتیم و گریستیم

ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...
کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی از قالب خود بر آمدیم
احمد شاملو

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

درخت . . .

درختچه خزان زده تنها هم همچون اسلا ف خود در جنگل در رویاهایش بهار سبز را میبیند.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

ازفردین تا . . .

مرگ حقه ولی چه مرگی ,ماهر روز داریم میمیریم بخاطر یکروز زندگی. این مرگه ؟همه داریم میمیریم زندگی کجاست؟ علی (تابش) هر روز مرد به امید یکروز زندگی که قبلا داشت ولی بهش نرسید . . .
زنده یاد فردین ببینید . . .

این حرفهای کسی هست که قلب های مردمی را تسخیر کرده بود و سلطانش شده بود نه با زور و سر نیزه وهر آنچه که سلاطین به آن متوسل میشوند بلکه در آغاز با زور بازو بشیوه جوانمردان این سرزمین با مدال نقره کشتی جهانیش در توکیو و بعد با هنرش در سلطان قلبها, گنج قارون وهمای سعادت . . . وبعدش هم که نیازی به تعریف نیست که همگان میدانند که به هنر و هنر مندان بویژه آنانی که از میان مردم و از مردم بودند چه گذشت که اینهم تازگی نداشت و با تکه تکه شدن و به تاراج رفتن بهارستان در هزار و اندی سال پیش آغاز شد و هنوزم متاسفانه ادامه دارد که برای آنهم باز احتیاجی به توضیح خاصی نیست که حکایات معتمد آریاها و پناهی ها و . . . ادله ایی بر این ادعا .

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

ترانه پاییز . . .

پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج
سر کاج پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سرو دلاران برقصد
پر شور
پر ناز بخواند

نصرت رحمانی

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

جایزه نوبل . . .




ازاهدای جایزه نوبل به هرتامولرHerta Müller نویسنده در تعبید رومانیایی همانقدر که باعث شادمانیم گشت در مقابل دادن آن به باراک اوباما Barack Obamaدلخورم کرد چرا که بنظر من او لیاقتش رامیتواند داشته باشد اما امسال زود بود .

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

از گفته ها . . .


Haben und nicht geben ist in manchen Fällen schlimmer als stehlen
Marie von Ebner-Eschenbach

داشتن و ندادن خیلی از مواقع بدتر از سرقت است !

ماری فون ابنر اشنباخ نویسنده اطریشی


Das Geheimnis des Glücks liegt nicht im Besitz, sondern im Geben.


Wer andere glücklich macht, wird glücklich

André Gide


راز خوشبختی در داشتن نهفته است بلکه در بخشیدن میباشد .


کسی خوشبخت است که دیگری را خوشبخت نماید.

آندره ژید

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

سر اومد زمستون ( NYC (winter is over

سراومد زمستون، شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
کوهها لاله زارن، لاله‌ها بيدارن
تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن

توی کوهستون، دلش بيداره
تفنگ و گل و گندم داره مياره
توی سينه‌اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره
سراومد زمستون، شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون

لبش خنده نور
دلش شعله شور
صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور

توی کوهستون، دلش بيداره
تفنگ و گل و گندم داره مياره
توی سينه‌اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

گفتی که با د مرده است

سپاس دلیران . . .



گفتی که:
باد، مرده ست!
از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش
بر آسیاب ِ خون،
نشکسته در به قلعه بیداد،
بر خاک نیفکنیده یکی کاخ
باژگون.
مرده ست باد!
گفتی:
بر تیزه های کوه
با پیکرش،فروشنده در خون،
افسرده است باد!
تو بارها و بارها
با زندگیت
شرمساری
از مردگان کشیده ای.
این را،من
همچون تبی
درست
همچون تبی که خون به رگم خشک می کند
احساس کرده ام
وقتی که بی امید وپریشان
گفتی:
مرده ست باد!
بر تیزه های کوه
با پیکر کشیده به خونش
افسرده است باد!
آنان که سهم شان را از باد
با دوستان قبان معاوضه کردند
در دخمه های تسمه و زرد آب،
گفتند در جواب تو، با کبر دردشان:
زنده ست باد!
تا زنده است باد!
توفان آخرین را
در کار گاه ِ فکرت ِ رعد اندیش
ترسیم می کند،
کبر کثیف ِ کوه ِ غلط را
بر خاک افکنیدن
تعلیم می کند !
آنان
ایمانشان
ملاطی
از خون و پاره سنگ و عقاب است.
گفتند:
باد زنده است،
بیدار ِ کار ِ خویش
هشیار ِ کار ِ خویش!
گفتی:
نه ! مرده
باد!
زخمی عظیم مهلک
از کوه خورده
باد!
تو بارها و بارها
با زندگیت شر مساری
از مردگان کشیده ای،
این را من
همچون تبی که خون به رگم خشک می کند
احساس کرده ام

(احمد شاملو)

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

آزادی . . .


Die glücklichen Sklaven sind die erbittertsten Feinde der Freiheit
Marie von Ebner-Eschenbach
برده های خشنود و راضی دشمنان واقعی آزادیند !
ماری فون ابنر اشنباخ نویسنده اطریشی

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

زندگی . . .




زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی
که هميشه ترس از ترکيدن آن لذت داشتن آن را از بين ميبرد !

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

نکته . . .


دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جا هست. به جای آن که جای کسی را بگیرید، تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید
(چارلی چاپلین)

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

بیا د معلم . . .

پسرك لبو فروش
چند سال پيش در دهي معلم بودم. مدرسه ي ما فقط يك اتاق بود كه يك پنجره و يك در به بيرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بيشتر نبود. سي و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان كلاس اول بودند. هشت نفر كلاس دوم. شش نفر كلاس سوم و سه نفرشان كلاس چهارم. مرا آخرهاي پاييز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بي معلم مانده بودند و از ديدن من خيلي شادي كردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز كلاس لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و كارخانه ي قاليبافي و اينجا و آنجا سر كلاس بكشانم. تقريباً همه ي بچه ها بيكار كه مي ماندند مي رفتند به كارخانه ي حاجي قلي فرشباف. زرنگترينشان ده پانزده ريالي درآمد روزانه داشت. اين حاجي قلي از شهر آمده بود. صرفه اش در اين بود. كارگران شهري پول پيشكي مي خواستند و از چهار تومان كمتر نمي گرفتند. اما بالاترين مزد در ده 25 ريال تا 35 ريال بود.ده روز بيشتر نبود من به ده آمده بودم كه برف باريد و زمين يخ بست. شكافهاي در و پنجره را كاغذ چسبانديم كه سرما تو نيايد.روزي براي كلاس چهارم و سوم ديكته مي گفتم. كلاس اول و دوم بيرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبكي شده بود. از پنجره مي ديدم كه بچه ها سگ ولگردي را دوره كرده اند و بر سر و رويش گلوله ي برف مي زنند. تابستانها با سنگ و كلوخ دنبال سگها مي افتادند، زمستانها با گلوله ي برف.كمي بعد صداي نازكي پشت در بلند شد: آي لبو آوردم، بچه ها!.. لبوي داغ و شيرين آوردم!..از مبصر كلاس پرسيدم: مش كاظم، اين كيه؟مش كاظم گفت: كس ديگري نيست، آقا... تاري وردي است، آقا... زمستانها لبو مي فروشد... مي خواهي بش بگويم بيايد تو.من در را باز كردم و تاري وردي با كشك سابي لبوش تو آمد. شال نخي كهنه اي بر سر و رويش پيچيده بود. يك لنگه از كفشهاش گالش بود و يك لنگه اش از همين كفشهاي معمولي مردانه. كت مردانه اش تا زانوهاش مي رسيد، دستهاش توي آستين كتش پنهان مي شد. نوك بيني اش از سرما سرخ شده بود. رويهم ده دوازده سال داشت.سلام كرد. كشك سابي را روي زمين گذاشت. گفت: اجازه مي دهي آقا دستهام را گرم كنم؟بچه ها او را كنار بخاري كشاندند. من صندلي ام را بش تعارف كردم. ننشست. گفت: نه آقا. همينجور روي زمين هم مي توانم بنشينم.بچه هاي ديگر هم به صداي تاري وردي تو آمده بودند، كلاس شلوغ شده بود. همه را سر جايشان نشاندم.تاري وردي كمي كه گرم شد گفت: لبو ميل داري، آقا؟و بي آنكه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرك و چند رنگ روي كشك سابي را كنار زد. بخار مطبوعي از لبوها برخاست. كاردي دسته شاخي مال « سردري» روي لبوها بود. تاري وردي لبويي انتخاب كرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگيري، آقا... ممكن است دستهاي من ... خوب ديگر ما دهاتي هستيم ... شهر نديده ايم ... رسم و رسوم نمي دانيم...مثل پيرمرد دنيا ديده حرف مي زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چركش كنده شد و سرخي تند و خوشرنگي بيرون زد. يك گاز زدم. شيرين شيرين بود.نوروز از آخر كلاس گفت: آقا... لبوي هيچكس مثل تاري وردي شيرين نمي شود ... آقا.مش كاظم گفت: آقا، خواهرش مي پزد، اين هم مي فروشد... ننه اش مريض است، آقا.من به روي تاري وردي نگاه كردم. لبخند شيرين و مردانه اي روي لبانش بود. شال گردن نخي اش را باز كرده بود. موهاي سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر كسي كسب و كاري دارد ديگر، آقا... ما هم اين كاره ايم.من گفتم: ننه ات چه اش است، تاري وردي؟گفت: پاهاش تكان نمي خورد. كدخدا مي گويد فلج شده. چي شده. خوب نمي دانم من ، آقا.گفتم: پدرت...حرفم را بريد و گفت: مرده.يكي از بچه ها گفت: بش مي گفتند عسگر قاچاقچي، آقا.تاري وردي گفت: اسب سواري خوب بلد بود. آخرش روزي سر كوهها گلوله خورد و مرد. امنيه ها زدندش. روي اسب زدندش.كمي هم از اينجا و آنجا حرف زديم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: اين دفعه مهمان من، دفعه ي ديگر پول مي دهي. نگاه نكن كه دهاتي هستيم، يك كمي ادب و اينها سرمان مي شود، آقا.تاري وردي توي برف مي رفت طرف ده و ما صدايش را مي شنيديم كه مي گفت: آي لبو!.. لبوي داغ و شيرين آوردم، مردم!..دو تا سگ دور و برش مي پلكيدند و دم تكان مي دادند.بچه ها خيلي چيزها از تاري وردي برايم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. دو سه سالي بزرگتر از او بود. وقتي پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگي خوبي بودند. بعدش به فلاكت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پيش حاجي قلي فرشباف. بعدش با حاجي قلي دعواشان شد و بيرون آمدند.رضاقلي گفت: آقا، حاجي قلي بيشرف خواهرش را اذيت مي كرد. با نظر بد بش نگاه مي كرد، آقا.ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاري وردي مي خواست، آقا، حاجي قلي را با دفه بكشدش، آ...***تاري وردي هر روز يكي دو بار به كلاس سر مي زد. گاهي هم پس از تمام كردن لبوهاش مي آمد و سر كلاس مي نشست به درس گوش مي كرد.روزي بش گفتم: تاري وردي، شنيدم با حاجي قلي دعوات شده. مي تواني به من بگويي چطور؟تاري وردي گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد مي آورم.گفتم: خيلي هم خوشم مي آيد كه از زبان خودت از سير تا پياز، شرح دعواتان را بشنوم.بعد تاري وردي شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي ببخش آقا، من و خواهرم از بچگي پيش حاجي قلي كار مي كرديم. يعني خواهرم پيش از من آنجا رفته بود. من زيردست او كار مي كردم. او مي گرفت دو تومن، من هم يك چيزي كمتر از او. دو سه سالي پيش بود. مادرم باز مريض بود. كار نمي كرد اما زمينگير هم نبود. تو كارخانه سي تا چهل بچه ي ديگر هم بودند – حالا هم هستند – كه پنج شش استادكار داشتيم. من و خواهرم صبح مي رفتيم و ظهر برمي گشتيم. و بعد از ظهر مي رفتيم و عصر برمي گشتيم. خواهرم در كارخانه چادر سرش مي كرد اما ديگر از كسي رو نمي گرفت. استادكارها كه جاي پدر ما بودند و ديگران هم كه بچه بودند و حاجي قلي هم كه ارباب بود.آقا، اين آخرها حاجي قلي بيشرف مي آمد مي ايستاد بالاي سر ما دو تا و هي نگاه مي كرد به خواهرم و گاهي هم دستي به سر او يا من مي كشيد و بيخودي مي خنديد و رد مي شد. من بد به دلم نمي آوردم كه اربابمان است و دارد محبت مي كند. مدتي گذشت. يك روز پنجشنبه كه مزد هفتگي مان را مي گرفتيم، يك تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مريض است، اين را خرج او مي كنيد.بعدش تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم مثل اينكه ترسيده باشد، چيزي نگفت. و ما دو تا، آقا، آمديم پيش ننه ام. وقتي شنيد حاجي قلي به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فكر و گفت: ديگر بعد از اين پول اضافي نمي گيريد.از فردا من ديدم استادكارها و بچه هاي بزرگتر پيش خود پچ و پچ مي كنند و زيرگوشي يك حرفهايي مي زنند كه انگار مي خواستند من و خواهرم نشنويم.آقا! روز پنجشنبه ي ديگر آخر از همه رفتيم مزد بگيريم. حاجي خودش گفته بود كه وقتي سرش خلوت شد پيشش برويم. حاجي، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا مي آيم خانه تان. يك حرفهايي با ننه تان دارم.بعد تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم رنگش پريد و سرش را پايين انداخت.مي بخشي، آقا، مرا. خودت گفتي همه اش را بگويم – پانزده هزارش را طرف حاجي انداختم و گفتم: حاجي آقا، ما پول اضافي لازم نداريم. ننه ام بدش مي آيد.حاجي باز خنديد و گفت: خر نشو جانم. براي تو و ننه ات نيست كه بدتان بيايد يا خوشتان...آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو كند كه خواهرم عقب كشيد و بيرون دويد. از غيظم گريه ام مي گرفت. دفه اي روي ميز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را بريد و خون آمد. حاجي فرياد زد و كمك خواست. من بيرون دويدم و ديگر نفهميدم چي شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوي ننه ام كز كرده بود و گريه مي كرد.شب، آقا، كدخدا آمد. حاجي قلي از دست من شكايت كرده و نيز گفته بود كه: مي خواهم باشان قوم و خويش بشوم، اگر نه پسره را مي سپردم دست امنيه ها پدرش را در مي آوردند. بعد كدخدا گفت حاجي مرا به خواستگاري فرستاده. آره يا نه؟زن و بچه ي حاجي قلي حالا هم تو شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده ديگر زن صيغه دارد. مي بخشي آقا، مرا. عين يك خوك گنده است. چاق و خپله با يك ريش كوتاه سياه و سفيد، يك دست دندان مصنوعي كه چند تاش طلاست و يك تسبيح دراز در دستش. دور از شما، يك خوك گنده ي پير و پاتال.ننه ام به كدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم يكي را به آن پير كفتار نمي دهم. ما ديگر هر چه ديديم بسمان است. كدخدا، تو خودت كه ميداني اينجور آدمها نمي آيند با ما دهاتي ها قوم و خويش راست راستي بشوند...كدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست مي گويي. حاجي قلي صيغه مي خواهد. اما اگر قبول نكني بچه ها را بيرون مي كند، بعد هم دردسر امنيه هاست و اينها... اين را هم بدان!خواهرم پشت ننه ام كز كرده بود و ميان هق هق گريه اش مي گفت: من ديگر به كارخانه نخواهم رفت... مرا مي كشد... ازش مي ترسم...صبح خواهرم سر كار نرفت. من تنها رفتم. حاجي قلي دم در ايستاده بود و تسبيح مي گرداند. من ترسيدم، آقا. نزديك نشدم. حاجي قلي كه زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بيا برو، كاريت ندارم.من ترسان ترسان نزديك به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توحياط كارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها كردم و دويدم دفه ديروزي را برداشتم. آنقدر كتكم زده بود كه آش و لاش شده بودم. فرياد زدم كه: قرمساق بيشرف، حالا بت نشان ميدهم كه با كي طرفي... مرا مي گويند پسر عسگر قاچاقچي...تاري وردي نفسي تازه كرد و دوباره گفت: آقا، مي خواستم همانجا بكشمش. كارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان. من از غيظم گريه مي كردم و خودم را به زمين مي زدم و فحش مي دادم و خون از زخم صورتم مي ريخت... آخر آرام شدم.يك بزي داشتيم. من و خواهرم به بيست تومن خريده بوديم. فروختيمش و با مختصر پولي كه ذخيره كرده بوديم يكي دو ماه گذرانديم. آخر خواهرم رفت پيش زن نان پز و من هم هر كاري پيش آمد دنبالش رفتم...گفتم: تاري وردي، چرا خواهرت شوهر نمي كند؟گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داريم جهيز تهيه مي كنيم كه عروسي بكنند.***امسال تابستان براي گردش به همان ده رفته بودم. تاري وردي را توي صحرا ديدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاري وردي، جهيز خواهرت را آخرش جور كردي؟گفت: آره. عروسي هم كرده... حالا هم دارم براي عروسي خودم پول جمع مي كنم. آخر از وقتي خواهرم رفته خانه ي شوهر، ننه ام دست تنها مانده. يك كسي مي خواهد كه زير بالش را بگيرد و هم صحبتش بشود... بي ادبي شد. مي بخشي ام، آقا.
صمد بهرنگی

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

رقص

رقص ایرانی


چو گل های سپید صبحگاهی

در آغوش سیاهی

شکوفا شو

به پا برخیز و پیراهن رها کن

گره از گیسوان خفته وا کن

فریبا شو

گریزا شو

چو عطر نغمه کز چنگم تراود

بتاب آرام و در ابر هوا شو

به انگشتان سر گیسو نگه دار

نگه در چشم من بگذار و بردار

. . .

* * *

چو رقص سایه ها درروشنی شو

چو پای روشنی در سایه ها رو

گهی زنگی بر انگشتی بیاویز

نوا و نغمه ای با هم بیامیز

دل آرام

میارام

گهی بردار چنگی

به هر دروازه رو کن

سر هر رهگذاری جست و جو کن

به هر راهی نگاهی

به هر سنگی درنگی

برقص و شهر را پر های و هوی کن

(سیاوش کسرایی)

تمام شعر را دراینجا بخوانید . . .

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

سفر به خیر ( شفیعی کد کنی)




سفر به خیر

به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم
اما چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
هجرت استاد را در اینجا بخوانید

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

جایزه برای شکارچی دیکتاتور . .


انجمن پن آلمان P.E.Nروز گذشته اعلام کرد جایزه هرمان کستن Hermann-Kesten امسال خودرا به بالتزار گارزون Baltasar Garzón Real قاضی اسپانيايی خواهد داد و دلیل آنرا هم اقدامات این قاضی شجاع برای خدماتش به حقوق بشر میباشد. از اقدامات برجسته او تلاش وی و صدور حکم دستگیری ژنرال پینوشه دیکتاتور شیلی برای جنایاتش در سال 1999 میلادی وقتی پینوشه در لندن بود میباشد .از شخصیت های نامی که این جایزه را در سالهای پیشین دریافت نموده اند میتوان از خبرنگار روسی آنا پولیتکوسکایا Anna Politkowskaja و خبر نگار و نویسنده ارمنی تبار ترک هرانت دينک Hrant Dink نام برد .

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

پرنده بودن

پرنده بودن

پرنده بودن روزی پرنده وار شدن
و از بهار گذشتن
به آن حقیقت نومیدوار پاسخ گفتن
به آن حقیقت تلخ
و با ردای پریشان باد از همه ی شهرهای خفته گذشتن
و درتمامی راه
چه ناامیدان دیدن
پرنده وار شدن
و در حقیقت روشن
همیشه رازی بودن

محمود مشرف آزاد تهرانی (م.آزاد)

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

اون شب وقتی . . .


اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دست شوگرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم.اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگاردهنم باز نمی شد. هرطور بودباید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رومشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخرههرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسیدچرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که ازاتاق غذاخوری خارج می شد فریادمی زد: " تو انسان نیستی" .اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریهمی کرد و مثل باران اشک میریخت، می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده وچرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من واون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق رو گرفتم، خونه،30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد وبعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم ومی دونستم که اون 10 سال ازعمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی وجوانی اش رو صرف من و زندگی بامن کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون باصدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارشرو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدمکه یک نامه روی میز گذاشته!به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و بهخواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست،وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمیخواست به جز این که در اینمدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تاجایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون درماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمیخواست که جدایی ما پسرمون رودچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اونرو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم ودرخواست کرده بود که در یکماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.خیلی درخواست عجیبی بود،با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. امابرای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای دوست دخترم تعریف کردم اون با صدای بلندخندید گفت: به هرحال باید بامسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ایی به کار می بره !مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلندکردم و در میان دست هامگرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم! پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و میگفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره ! جملات پسرم دردی رو دروجودم زنده می کرد، از اتاقخواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا اینقدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، میتونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم.انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود،لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهرشده بود! برای لحظه ای باخودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!روز چهارم وقتی اون رو رویدست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بودکه 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه،انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به دوست دخترم هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم، باخودم گفتم حتما عضله هامقوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش روانتخاب می کرد. یک روز در حالیکه چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب واندازه نیستند! با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدن. و من ناگها نمتوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر ونحیف شده و به همین خاطر بودکه من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم روتوی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحملکرده بود، انگار جسم وقلبش ذره ذره آب می شد. ناخود آگاه بلند شدم وسرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش ، مادرش رو در آغوش بگیره وراه ببره تبدیل به یک جزءشیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاقنشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اونرو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو درآغوش گرفتم به سختی میتونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد! پسرمون رفته بودمدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمیخواستم حتی یک لحظه درتصمیمی که گرفتم، تردید کنم. دوست دخترم در روباز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد،به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشوکنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمیخوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رواز دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تایک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر اینکه عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم
.من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواجمون که همسرم رو در آغوشگ رفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. دوست دخترم انگارتازه از خواب بیدار شده باشه درحالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون مینویسید؟و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروزصبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو روبا پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ،ما دو نفر رو از هم جدا کنه.درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که ازاهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند.این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی ازاین قبیل نیست.. این ها هیچکدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنیدزمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرارکنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنیدهیچ اتفاقی نمی افته،اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنیدشاید یک زندگی رو نجات بدید.
داستان فوق را دوست بسیار عزیزی برایم ارسال نموده که ضمن تشکر از او آنراعینا بدون دخل و تصرفی اینجا قرار دادم.

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

شهر قصه


آنزمانهایی که هر حرفی زمان خودش را و هر نکته مکان خویش را داشت همان زمانی که معبد و مسجد جای دعا و میخانه جای صفا و اگر جفایی بود تنها از یار بیوفا هر کوی و برزنی و محله ایی شهرقصه هایی را میماندند عین شهر قصه بیژن که هر کسي کار خودش بار خودش آتيش به انبار خودش بود. افسوس و صد افسوس نه اهالی آن دنیای قشنگ و نه مردم این دنیای آشفته بازار امروز هنوز نفهمیدند و نمیخواهند بدانند که آیا روباه ملا بود یا اینکه ملا روباه .

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

ارغوان


ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می اید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
(ه.الف. سایه)

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

شکست سکوت . . .


با تمامی حکایات تلخ دو ماهه گذشته که با ریخته شدن خون ویا به اسارت در آمدن زنان و مردان سلحشور این سرزمین مظلوم همراه بود , دست آورد های گرانقدر فراوانی را به همراه داشت که با گذشت هر روز بر تعدادشان افزوده تر نیز میگردد که بعنوان مثال بالاترین آن شکستن تابوها و سکوت مرگبار حاکم بر جامعه این سالها بود . امروزه دیگر خطوط قرمز رنگ باخته اند و ترس و بیم واژه های بیگانه ایی بیش نیستند و تهدید و ارعاب هم دیگر کارساز نیستند, که بعنوان مثال میتوان از مصاحبه های والدین شهدا و اسر با رسانه های خارج تا گرد هم آیی بدون مجوز مردم در هر گوشه وکناری و برای هر بهانه ایی اشاره کرد .دیگر شعار هایی است که داده میشوند و بنا بر واکنش نیروهای سرکوبگر هر روز تند تر و تند تر میشوند جای تامل دارد که اینهم باز برمیگردد به آگاهی مردم و اینکه حال میدانند دنبال چه هستند و برای همین هم هست که از سیاسیون و رهبران خود یک گام جلوترند که بجای آنکه دنبال آنها روان گردند و اشتباه نسل قبل که ماباشیم را مرتکب شوند بلکه آنها رهبرانشان را به دنبال خود میکشند و از آنان رهبرانی آنگونه که نیاز حرکتشان میباشد میسازند که در این مورد میتوان به عملکرد آقای کروبی در این دو ماهه نگاهی انداخت وبه این ادعا صحه گذاشت انصافا چه کسی میتوانست تا چند ماه پیش حتی فکرش را بکند این پیر مرد منادی مظلومین گردد.در هر صورت نامه او اگرچه مربوط به اعمال و رفتار مامورین در جنایات اخیر بود اما مسببی شد که قربانیان سابق , از آغاز حکومت دینی ترقیب بشوند و حکایات تلخی که سالها چون بختکی بر زندگیشان افتاده را بر ملا سازند و شهادت بدهند اینگونه رفتار ددمنشانه تنها مربوط به اعتراضات اخیر نبوده است و سنتی دیرین در این نظام بوده است. متاسفانه این رازهای نهان ولی عیان در طول این سالها برهمگان آشکار بود که گروهی از ترس واهمه و گروهی برای جایگاه خود و مقام و منزلت دم نزدند که برخی شاهدیم خود در دام افتادند که هدف از این نوشته نه سرزنش آنان و نه تسویه حسابی میباشد بلکه دادن این بشارت که با برملا شدن چنین حوادثی در تمامی دوران و در تمامی اقلیمها به سرنگونی ظالمان منجر گشته که در مورد ما نیز به چنان فرجامی نیز خواهد رسید اگرچه زمان برد.
در این رابطه :

زندان و اعتراف از زبان فخرالسادات محتشمی و فرشته قاضی بخوانید: . . .

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

تجاوز به زنان زندانی در زندان های سنندج


افشاگری رویا طلوعی
طلوعی، از فعالان حقوق زنان و حقوق بشر کردستان، که از ایران خارج شده بود، در امریکا اجازه اقامت یافت.
ساندی دیلی تلگراف مصاحبه تازه ای را از او منتشر کرده که تکمیل کننده اولین مصاحبه وی، پس از خروج از ایران و رسیدن به کشور ترکیه، با رادیو فردا است. او یکبار دیگر در این مصاحبه از عزم خود به دور جدید افشاگری و فعالیت برای دفاع از حقوق زنان کرد و حقوق بشر درایران و بویژه کردستان می گوید و از فجایعی که در زندان بر زنان زندانی اعمال می شود. او بار دیگر اطلاعاتی را درباره بازجوی خود که معاون دادستان سنندج است تکرار می کند و می گوید:
از من در زندان به زور اعتراف گرفتند. برای گرفتن این اعتراف نه تنها مرا کتک زدند، بلکه به من تجاوز نیز کردند و سرانجام نیز تهدید کردند که اگر به آنچه می گویند اعتراف نکنم دو فرزندم را در مقابل چشمانم آتش خواهند زد.
تجاوز به زنان زندانی توسط ماموران امنیتی امری عادی است. آنها با این روش از زنان زندانی اعتراف می گیرند.
ساندی تلگراف می نویسد:
«... وقتی طلوعی درباره تجربه خودش در زندان صحبت می کند، صدایش پائین می آید، بغض راه گلویش را می بندد، دلش نمی خواهد پسر 6 ساله اش نیما، که در رستوران هتل محل مصاحبه، با فاصله ای کم مشغول خوردن پیتزاست حرف های او را بشنود.
می گوید: "چهار مرد و سه زن مسلح شبانه به خانه ام حمله کردند و من را با خودشان بردند. بچه هایم گریه می کردند. تمام شب بازجو های مختلف از من بازجویی کردند و بعد من را به زندان انفرادی انداختند. با یک پتو و یک لیوان که برای ادرار هم باید از آن استفاده می کردم. در یک سلول انفرادی. شش شب پیاپی در زیر زمین زندان بازجویی شدم. بازجو ها از من می خواستند که اعتراف کنم در تظاهراتی که برای "شوانه"، در سنندج بر پا شده بود نقش رهبری داشته ام. فهرستی را جلوی من گذاشته و می خواستند که من آنها را بعنوان همکارانم تائید کنم. من قبول نکردم. بعد از شش شب، روش بازجوئی که گاه با سیلی همراه بود عوض شد. من را با دو مرد در یک اتاق تاریک و کوچک تنها گذاشتند. یکی از آنها که خودش را امیری معرفی کرد، معاون دادستان بود. مرد دیگر بسیار بد دهن بود و به سبک اوباش حرف می زد. آنها پشت سر هم به من سیلی زدند. آنها با من کاری را کردند که هیچ زنی هرگز نباید تجربه کند. امیری گفت که تو را دار می زنم، اما قبل از آن، بلایی به سرت می آورم که نتوانی، دهنت را اینجا باز کنی. آنها به من تجاوز کردند. حمله و تجاوز آنها باعث کبودی و خونریزی من شد. شب بعد به من تجاوز نکردند اما گفتند که فرزندانت را می آوریم و در مقابل چشمانت آنها را آتش می زنیم.
من، سرانجام در هم شکستم. گفتم امضا می کنم که با رسانه های بیگانه مصاحبه کرده ام و رهبری تظاهرات برعهده داشته ام، علیه رژیم توطئه کرده ام.
چند شب پس از این اعتراف، از زندان انفرادی به زندان عمومی زنان منتقل شدم. در این بند زنانی را دیدم با پاهای زخمی و چرکین بر اثر ضربات شلاق.
پس از 66 روز زندان، با قرار وثیقه آزاد شدم. همراه با نیما از ایران گریخته و وارد ترکیه شدم. دختر چهارده ساله ام شیما نیز بعدا به من پیوست. و اکنون به امریکا رسیده ام.
( آنچه رویا طلوعی درباره تجاوز و علائم آن، مانند کبودی ران می گوید، کاملا شبیه گزارش پزشکی قانونی در پرونده زهرا کاظمی خبرنگار بین المللی مقیم کانادا ست که در تهران و توسط قاضی مرتضی و معاون او "بخشی” بازجوئی شد!)
http://yavarostvar.blogspot.com/2009/08/blog-post_7358.html
از پیک نت

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

Bella ciao خدا حافظ زیبا . . .

با زیر نویس فارسی در اینجا ببینید ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

ایستگاه


در سفر زندگی نشستن در قطار خوب و زیبا چندان اهمیتی ندارد بلکه مهم اینست که انسان در ایستگاه خوبی پیاده شود!


آندره زیگفرید

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

اعترافات


من و همنسل هایم این امکان را داشته ایم که دو دوره تاریخی سرزمینمان را ببینیم و همین هم دستاویزی بوده که از آغاز دوره تازه پیوسته خواسته و ناخواسته هر پدیده و رویدادی را با قبل از دگرگونی و بعد از آن محک بزنیم وباهم مقایسه کنیم . غلو نیست که بگویم متاسفانه تا به امروزمن خود شخصا حتی به یک مورد برخورد نکرده ام مزیتی به گذشته داشته باشد تا اینجا که حتی مراسم مذهبی آنزمان هم به خیلی دلایل به حال ارجحیت داشتند که غرض من در این مطلب پرداختن به آن نمیباشد.این روزها که شاهد موج تازه ایی از اعترافات و محاکمه میباشیم که ماهیت آن برهمگان روشن میباشد و در باره اش هم همه مینویسند و جملگی متفق القولند که هم از ارزشهای انسانی بدور میباشد و هم فاقد وجاهت قانونی و شرعی و عرفی هم ندارد.در آغاز دهه 50 که در اذعان عمومی و حتی جهانیان آنزمان را اوج قدرت حکومت سابق میدانستند درست همانزمان رسانه ها خبر از دستگیری دو فوتبالیست معروف را دادند و بدنبال آن ظاهر نمودنشان در تلویزیون و مجبور نمودنشان به اعتراف متاسفانه هر دو آنها به تیم محبوب من که در آنموقع نوجوانی بیش نبودم تعلق داشتند .مشاهده آنها برایم ضربه ایی بود که تحقیر شدنشان را تحقیر خود میپنداشتم و نوعی شکستن اما دلیلی نشد که با آنکه همانطور که اشاره کردم کوچک بودم و از بازیهای سیاسی و قدرتنماییها بیخبر با وصف این نمایش اما احساسی نهانی و ناشناخته باعث میشد که این بازیکن محبوبم و همبازیش را بیشتر از پیش دوست بدارم و به او احترام بگذارم و وقتی در جامعه هم با دیگران برمیخوردم میدیدم همین احساس را آنها هم دارند حتی کسانی که آنها را نمیشناختند . نتیجه اینکه رژیم بجای اینکه بتواند آنان را و هم فکران و . . . بشکند , خود شکست و نه اینکه از محبوبیت این قهرمانان کم نشد به آن افزوده هم شد . بیاد میاورم بعد از آن طرفداران تیم رقیب این دو را از باقی تیم جدا ساخته و از گزند شعارها و کرکری های خود مبرا نمودند و حتی سران تیمشان هم به تب وتاب افتادند که به تیم خود جلبشان کنند . بعد از دگرگونی از همان ابتدا سردمداران تازه به قدرت رسیده برای به رخ کشیدن زورشان متوسل به این تجربه شکست خورده شدند و هر از چند گاهی اسرای خودرا در صفحه تلویزیون ظاهر نموده وآنان را وادار به اعتراف نمودند که الان هم اینکار عبث را بصورت فله ایی در حال اجرایش میباشند, که نتیجه اش از همان ابتدا تنها خود ارضایی احمقانه ایی برای مجریانش بود وبس , سرانجامش هم همان سرنوشت سیستم سابق خواهد بود اگر چه چند روزی هم طول بکشد .

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

چاره

در سالهای اخیردر اینجا (آلمان) چاپ کتابهایی مد شده که هر وقت چند جلدی یه چاپ میرسد که نویسندگان این کتابها بیشتر مردم عادی هستند که سرگذشت خود را به تحریر در میاورند و آنهم پیروزی آنها بربیماری سرطان از انواع لاعلاج وبدخیمش که در کل تمامی این اشخاص در یک نکته دلیل پیروزیشان را در چند عامل میدانند, تشخیص بموقع بیماری اراده قویشان حمایت اطرافیان و روحیه شاد و قوی و . . . آنچه که بالااشاره شد را با اوضاع و احوال سی ساله و امروزمیهنم مقایسه میکنم میبینم تمام شرایط پیروزی بر بیماری سه دهه را که شباهت فراوانی به سرطان را دارد دارا میباشیم مرض خودرا که حکومت دینی میباشد را همگی شناخته ایم حتی آنهایی که در طول این سالیان آنراشاید غده ایی خوش خیم و درمان پذیر میپنداشتند هم دیگر باور نموده اند تنها رهایی از بیخ و بن کندنش میباشد و بس . در مورد اراده قوی هجوم و حظور مردم از لحظه به تاراج رفتن آرایشان وباز پس گرفتن آن تا راهپیماییهای ملیونیشان دادن هزینه های سنگین از شهادت جوانان و اسارتشان شکستن سر ودستشان . . . و امروزه که مادران داغ جوان دیده بر خلاف معمت مادران که بر سینه بکوبند و چنگ بر روی بکشند به استواری البرز ایستاده اند و با مصاحبه ها و افشاگری ها راه جگر گوشه هایشان را میروند و رسا تر از بقیه قریاد بر میاوردند نترسین نترسین ما همه با هم هستیم .حمایت اطرافیان در این مورد هم میهنان دور از یار ودیار میتوان گفت از همان دقایق اول اعتراضات در گوشه و کنار جهان با هر آنچه و هر توانی داشتند با بر گزاری راهپیماییها و گردهمایی ها و اعتصاب غذا و . . . که همچنین ادامه دارد از هر صتقی , مسلکی و مرامی نشان دادند که در کنارهم وطنان خود برای غلبه بر این مرض میباشند و صدای مظلومیت و حقوق از دست رفته هم میهنان خودشان را به گوش جهانیان میرسانند تا, جهانیان بدانند کسانی که در طول این سی سال مرگ بر این و آن گفته و خواهان نابودی قومی و ملتی بودند و . . . مردم واقعی این سرزمین اهورایی نبوده اند ,که مزدورانی بودند که در تمام این دوران مردم صلح دوست ایران زمین را به اسارت گرفته بودند و دسته دسته از آنان را در زندانها شکنجه کرده وبه جوخه های اعدام سپرده اند و امروز در خیابانها دختران و پسران و زنان و مردان سلحشور آزادیخواه را به خاک و خون میکشند که با گذشت هر لحظه ایی, حال بیشتر از پیش بر همه این امر بارز میگردد که این بیماری در حال تباه و نابود شدن است و به همین زودی زود, مردم ماهم کتاب غلبه خود بر سرطانشان را به رشته تحریر در خواهند آورد تا خلق هایی که از درد مشابه در رنجند آنرا شیوه مبارزه خود قرار دهند.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

۲۵ يولی در شهر دوسلدورف






برای اطلاعات بیشتر به سایت آزادی برای ایران مراجعه نمایید . . .

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

نهمین سالگردِ درگذشت احمد شاملو

چند دریا اشك می‌باید

تا در عزای اردو اردو مرده بگرییم؟

چه مایه نفرت لازم است

تا بر این دوزخ دوزخ نابه‌كاری‌ بشوریم؟

بیانیه‌ کانون نویسندگان ایران به مناسبت نهمین سالگردِ درگذشت احمد شاملو ادامه مطلب . . .

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

نماز عشق , وحدت و . . .


شوق
برکرده ام سر
از رخنه ای در سینه سنگ
آری بهارم من در این تنگ
تنها اگر باد
تنها اگر ابری و بارا
تنها اگر خورشید بود این گل نمی رست
ای سایه ابر
ای دامن ابر
ای تیغ خورشید
ای جام باران
این گل نمی بود
گلدانه را گر شوق گل گشتن نبودی
در گریبان
* * *
سیاوش کسرایی
تصاوبر از نماز جمعه سبز تهران

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

نترسون

18 تیر 88

کجا پروانه ترسید از حریر شعله پوشیدن
کجا شبنم هراسید از شراب نور نوشیدن
از این شب گوشه خاموش از این تکرار بی رویا
سلام ای صبح آزادی، سلام ای روشن فردا ...

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

خانه ام آتش گرفته ست

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

مرگ ‚ من را


من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم

پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم

پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم

احمد شاملو
روی عکس کلیک کنید

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد







تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای؟
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه از رُستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را.
هرگز باور نداشتی
فغان ! که سرگذشت ما
سرود ِ بی اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه ِ روسپیان..
بازمی آمدند
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد
که مادران ِ سیاه پوش-
داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب
و باد -
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند .

از شعر شاملو

آن خس و خاشاک . . .

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

آزادی

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟


گیر
م که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهایتان زخم دار است
با ریشه چه می کنید؟
گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده اید
پروازرا علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیان چه می کنید؟
گیرم که می زنید
گیرم که میبرید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

آتش


این آتش تا کی گیرد دامنتان ؟

۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

وطنم

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

نکته

با سلامی دوباره . . .


لحظه ها را باید شکار کرد نه اینکه شکار لحظه ها شد !!!