۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

اسم

میگویند آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری که حکایت امروز ماست در بلاد غرب که با ارایه برگ شناسایی متوجه میشوییم اسامی عربی که یدک میکشیم هم خوانی .و همسانیش با اسامی تروریستها و بمب گذارها از یک سو و بعد هم ملیت ایرانی ما و مجبوبیت روز افزونش از سویی دیگر که در مرزها و گذرها و فرودگاها و الخ . برخوردهایی که میشود همه کما بیش آگاهند. همین دو ماه پیش بود با خبر شدم برادر زاده به دعوت دوستان آمریکاییش راهی آنجا شده که تماسی که با برادرم داشتم جویای حال پسرش شدم گفت موقع ورود اورا با این حال که ملیت و پاسپورت آلملنی داشته تنها بخاطر نامش و محل تولدش از دیگر مسافرین جدا نموده یکساعتی پرسش و پاسخ تا اجازه ورود داده اند در صورتیکه این بنده خدا 4 ساله یود که سرزمین پدریش را ترک کرد بعد از آنهم هرگز آنجا را ندیده .
خواندم و شنیدم که همه در فیس بوک گمشده هایشان را پیدا میکنند همین باعث شد گمشده ه های منهم که علاقه به یافتنشان دارم جلوی چشمم صف بکشند و دلیلی منهم وارد آنجا بشوم که مثبت هم بود منسوبینی و دوستانی که بنا بر دلایلی از جمله همین هجرتها ارتباطات مابینمان قطع شده بود حال چتدتایی را یافته ام و جملگی شاد از اینکه همدیگر را پیدا نموده ایم از یکی از همین عزیزان خواستم کسانی که در آلبوم عکسهایش هست من نمیشناسم را معرفی کند و ضمنا اگر از فلانی هم نشانی و آدرسی دارد اطلاع دهد که در جواب سه نفر را که فرزندان کی و چه کسی هستند را مغرفی کرد که اولین بار بود چشمم به جمالشان روشن میشد که در ادامه نوشته بود آن نامی که عکس ندارد همانیست که دنبالش هستی از شادی سر از پا نمیشناختم جمله ایی نوشته ارسال کردم یکروز نکشید عکسی و شماره تلفنی و زان پس ار تباط لاینقطع ما . روزی که با این دوست قدیمی یعد از سالیان دراز تلفنی حرف میزدم نتوانستم جلوی خودرا بگیرم پرسیم قربانت گردم تو که اسمت نه عربی و نه از ایمه اطهار بود این اسم چیه برای خودت انتخاب کردی بنده خدا که غافلگبر شده بود جوابم را انگلیسی گفت و اصرار که خیلی هم اسمم را دوست دارم که باز بر میگشت به ایرانی بودن نام او و تاثیر منفی آن در محل کار وی که مجبوری این نام را انتخاب کرده .همین چیزها که شرحش را دادم مرا پرت کرد به گذشته ها اول دوران بعد از انقلاب که مسابقه ایی بود بین مذهبیون و چپها در نامگذاری فرزندانشان بدون آنکه در نظر بگیرند در آینده این بچه سالها این نام که هویتشان است را باید یدک بکشند بطوری که تمامی بچه ها یاسر سمیه ابوذرو عمار آنطرفیها هم دامون بهرنگ روزبه و . . .در همین بحبوحه بود کسی برای دخترش نامی انتخاب کرده بود گفتم تو دیگه چرا شریعتی را جلو کشید گفتم پس چرا خود دکتر سوسن وسارا یش را فاطمه زینب وکلثوم . . ننامید و پسرش را ابوذر و مظاهرو . . که طرف مدتها با من قهر کرد .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

بهار امسال

اصلا دلم نمیاد اینجا بیام اینجایی که بهار را من زودتر از آمدتش آورده بودم درست از زمانی که شنیدم بستری شدی اینجا را پر کردم از گل و شعر وترانه به این امید که شادی, شادی بیاره و در همینجا هم بهبودی و بازگشتت را به زندگی جشن بگیرم اما افسوس نه این گلباران من و نه دعاهایم اثر کرد . میدانی چرا هنوز هم که هنوزه من برایت فاتحه ایی نخوانده ام چرا که فکر میکنم با خواندنش تورا برای همیشه از دست میدهم و این تحملش خیلی سخت تر از هجرت توست .
بهار امسال ، خاموش است
نه شمع غنچه ای در شمعدان شاخه ها دارد
نه آتشبازی سرخ و بنفش ارغوان ها را
بهار امسال ، بغضی در گلو دارد
فروغ خنده از سیمای او دور است
. . . . .
نادر نادرپور

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

سکوت


عزیز دلم خاموشی من فراموشی تونیست چاره ایی جز سکوتم نیست .


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود . . . .

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

برای خواهرم عزیز از دست رفته ام

خواهرنازم عزیز دلم روزی که به دنیا آمدی با صدای ونگت مرا ترساندی و امروز هم با رفتنت جگرم را آتش زدی . . . ادامه

تمام شب

در ميان عميق ترين تاريکي ها
به دو چشم غمگيني مي انديشم
و به پنجه هايي که
خاک،خاک مهربان آن را مي پوشاند
تمام شب
گذشته را در عکس ها مي ديدم
و صداها را از جرز ها مي شنيدم
جزيره اي دور را مي ديدم
که فرو رفته بود در مهي سياه
و پرنده سفيدي را
که در مه فرو مي رفت
تمام شب
صداي زجه مادرم را مي شنيدم
و تلاوت قرآن ر
ادر تيرگي غبار از آينه ها مي ستردم
و مي ديدم
که باکره اي معصوم را
که در کوچه اقاقيا
از گذشته به آينده مي پيوستند
و در خط زمان
به پوچي و بيهودگي مي پيوستند
تمام شب
در ميان عظيم ترين پنجه ه
اصداي کلنگ گورکني را مي شنيدم
خاک،خاک سنگيني روي سينه ام فشار مي آورد . . .
و به مرگ مي انديشيدم
و به قلب خواهرم
که در دل خاک مي پوسيد
تمام ش
بدر ميان عميق ترين تاريکي
براي خواهرم گريه مي کردم

پوران فرخ زاد