۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

رفتنت کی می شود باورم . . .

دیدمت ، آهسته پرسیدمت
خواندمت ، بر ره گل افشاندمت
آمدی بر بام جان پر زدی
همچو نور بر دیده بنشاندمت
بردمت تا کهکشانهای عشق
پر کشان تا بی نشانهای عشق
گفتمت افتاده در پای عشق
زندگی رویای زیبای عشق
می روی چون بوی گل از برم
رفتنت کی می شود باورم
. . . . .

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

قصّاب خانه ی بشریّت . . .

قصّاب خانه ی بشریّت


در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است

زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است

زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است

زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است

زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است

زمان پسرش می‌کشتند که خراب‌کار است

امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و

فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است.

. . . . .


اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود :

تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است

حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است

عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است

صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است

فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌

کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است

روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند

چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند

و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند

و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت

احمد شاملو

سپاس فراوان از آزاده عزیز برای ارسال مطلب بالا.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

پنجره . . .

پنجره (فروغ فرخزاد)

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میز های مدرسه مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند

ادامه . . .

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

آزادی . . .


Die Freiheit des Menschen liegt nicht darin, dass er tun kann, was er will, sondern, dass er nicht tun muss, was er nicht will.
Jean-Jacques Rousseau


آزادی آدمی در آن نیست که هرکاری خواست بتواند انجام دهد , بلکه هر کاری را که دوست نداشت مجبور به انجامش نباشد.

ژان ژاک روسو

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

کوچ اجباری . . .

دوستان عزیز در داخل خبر دادند که پرندگان قابل رویت نمیباشد مگر از طریق فیلتر شکن و . . . که منهم برای آنکه از زحمت این دوستان کاسته شود و بتوانند بدون اینکه نیازی به میانبر زدن داشته باشند و مستقیم وارد بشوند به اینجا اسباب کشی کردم و آخرین نوشته را هم با خود بردم که سعی خواهم کرد آرشیو را هم بزودی منتقل کنم .
دیدار ما در خانه جدید.http://parandehabi.blogspot.com/

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

آرزو . . .

قلم جلال را همیشه دوست داشته و دارم, اگر کتابخوانی را با صمد شروع کردم با جلال ادامه اش دادم . زمانیکه سیمین دانشور سووشون را تقدیمش کرد و اورا جلال زندگیش نامید , منهم اورا جلال آسمان پر ستاره ادبیات وطنش میدانستم. چند وقتی است, که آرزو میکنم ایکاش زنده بود و سیمین جلالش را داشت و ماهم نوشته های تازه اش را . میدانم آنقدر مانند اسمش بزرگ بود که اگر دستی در کتاب خدمت و خیانت روشنفکرانش نمیبرد جلد دومی برایش مینوشت همینطور کتابی بنام شرق زدگی که اینروزها بنوعی گرفتارش شده ایم.
روانش شاد


داستانی از جلال آل آحمد
سه تار

يك سه تار نو و بي روپوش در دست داشت و يخه باز و بي هوا راه مي امد.از پله هاي مسجد شاه به عجله پايين امد و از ميان بساط خرده ريز فروش هاطسو از لاي مردمي كه در ميان بساط گسترده ي انان ، دنبال چيزهايي كه خودشانهم نمي دانستند ، مي گشتند ، داشت به زحمت رد مي شد.سه تار را روي شكم نگه داشته بود و با دست ديگر ، سيم هاي ان را مي پاييد كهكه به دگمه ي لباس كسي يا به گوشه ي بار حمالي گير نكند و پاره نشود.عاقبت امروز توانسته بود به ارزوي خود برسد.ديگر احتياج وقتي به مجلسيمي خواهد برود ، از ديگران تار بگيرد و به قيمت خون پدرشان كرايه بدهد و تازه بار منت شان را هم بكشد.موهايش اشفته بود و روي پيشاني اش مي ريخت و جلوي چشم راستش را مي گرفت .گونه هايش گود افتاده و قيافه اش زرد بود.ولي سر پا بند نبودو از وجد و شعف مي دويد.اگر مجلسي بود و مناسبتي داشت ، وقتي سر وجدمي امد ، مي خواند و تار مي زد و خوشبختي هاي نهفته و شادماني هاي درونيخود را در همه نفوذ مي داد.ولي حالا ميان مردمي كه معلوم نبود به چه كاريدر ان اطراف مي لوليدند ، جز اينكه بدود و خود را زودتر به جايي برساند چه مي توانست بكند؟از خوشحالي مي دويد و به سه تاري فكر مي كرد كه اكنون مال خودش بود.فكر مي كرد كه ديگر بقیه داستان در اینجا . . .

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

بهاری دیگر . . .


اینبار نوبت این گربه زیبا بود که بهار را به بیشه شیران بیاورد و با چهره شاد و خندانش یشارت دهد که بر عکس 1388که سال اشکها و لبخندها بود 1389 سال امیدها خواهد بود, سالی که هر ماهش همچون فروردین شاداب و هر فصلش نیز مانند بهار سبز و پایانش انشااله آغاز بهار آزادی خواهد بود . . .


۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

بهار نزدیک . . .

نوروزخجسته باد!

>Valentine Day wishes Happy Valentine Day Valentine Love Greetings

بهار نزدیک

سپیداران خاک آلود
بی خم کردن اندام
پا در جوی می شویند
و خورشید هوسران ، از میان شاخساران
ساق مرمرفامشان را گرم می بوسد
و انبوه عظیم ریشه ها
از حسرت سوزان خود
در خاک می پوسد
و باد از باغ ها می آورد بوی بهاران را
هلا ، ای باد آرام سحرگاهی
کنون وقت است تا از برگ های حسرت دیرین بپیرایی
چمنزار فراخ و دلگشای یادگاران را
کنون هنگام آن است ای ترنج قرمز خورشید
که عکس خویش در ایینه های آب بنمایی
و برق زندگی بخشی نگاه چشمه ساران را


نادر نادرپور

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

اشتباه . . .


اشتباه من و هم نسلهایم و قبل از ما با هر ایدیولوژی و جهان بینی و حتی روشنفکران زمانمان در این یود, که مخرج مشترک تمام بدبختی خود و جامعه را شاه میدانستیم غافل از اینکه در مجموعه کسرهای موجود مخرجهای دیگری هم چون فرهنگ و سنت و مذهب و غیره و ذالک . . . هم هستند که باعث این بدبختیها و عقب ماندگیها میباشند و حال متاسفانه با تجربه های گذشته و این سالهای پشت سر گذاشته بعد از دگرگونی میبینم بازهم عده ایی تمامی مصیبتهای عظیمی که گرفتارشان هستیم در یک مخرج مشترک میبینند و بقیه هم برای یافتن آن روانند.ِِ

پینوشت :
در آستانه آخرین چهارشنبه سال (چهارشنبه سوری) زردیهایتان از آن آنهایی باد که میخواهند شمارا زرد ببینند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

خون بازی . .

آخرین سنگر سکوته

حق ما گرفتنی نیست

آسمونشم بگیرید

این پرنده مردنی نیست

آخرین سنگر سکوته

خیلی حرفا گفتنی نیست

. . .


۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

8 مارس

8 مارس روز جهانی زن

برتمام زنان و مردان دگر اندیش برابری خواه بویژه هم میهنان عزیز گرامی باد .


۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

ستاره‌ی جاويد


ستاره‌ی جاويد

در آسمان ِ وطن‌ای ستاره يکتايی
ميان ِ آن همه اختر هنوز تنهايی

تو را چه نور به گوهر سرشته است زمان
که هر چه دور شوی بيشتر هويدايی ؟

تو‌ای ستاره‌ی دنباله دار ِ آزادی
هنوز در ره پيموده روشنی زايی

اگر چه رهبر ديروزهای ما بودی
هنوز راهبر رهروان فردايی

ز نيش ِ طعنه‌ی ناپُختگان نيازردی
بزرگمردی و بر کودکان شکيبايی

هر آنکه دامن آلوده خواست پاک کند
به آبروی تو زد دامنش که دريايی

هر آنکه ماند به کارش دوباره يادت کرد
مگر طلسم گشايی ؟ مگر مسيحايی ؟

عدوی جان ِ تو هم يزد گرد و هم حَجّاج
برفت آن يک و اين هم رَوَد تو بر جايی

حسود ِ نام تو خودکامگان کهنه و نو
به نوبتند در اين رهگذر تو مانايی

ز هرزه لايی هر کوته آستين چه هراس
به پای تو نرسد دستشان که والايی

سرشته است زمان نام تو به نام وطن
درفش ميهن مايی هميشه برپايی

به نام پاک تو ايران هماره می‌بالد
تو‌ای ستاره‌ی جاويد مشعل مايی

نعمت آزرم

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

چاووشی . . .



من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر



از شعر چاووشی اخوان ثالث که در اینجا هم میتوانید تمام شعر را بخوانید و با صدای شاعر بشنویید . . .



۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

پیروزی دیگر . . .

رادیو فردا :

سازمان ملل 21 مارس را بعنوان روز جهانی نوروز برسمیت شناخت
مجمع عمومی سازمان ملل در نشست روز سه شنبه خود، 21 ماه مارس را بعنوان روز جهانی عید نوروز برسمیت شناخت و آن را در تقویم خود جای داد. در اطلاعیه دفتر روابط عمومی مجمع عمومی سازمان ملل آمده است که امروزه بیش از 300 میلیون نفر در ایران، افغانستان، تاجیکستان، جمهوری آذربایجان و سایر کشورهای آسیای میانه و قفقاز، در منطقه بالکان، حوزه دریای سیاه و خاورمیانه آغاز فصل بهار را با سنت باستانی عید نوروز که تاکیدی است بر زندگی در هماهنگی و تعادل با طبیعت، جشن می گیرند. در متن به تصویب رسیده در مجمع عمومی سازمان ملل، نوروز، جشنی با ریشه ایرانی که قدمتی بیش از 3هزار سال دارد، توصیف شده است.عید نوروز بعنوان میراث فرهنگی و معنوی بشری، در شهریور ماه گذشته در سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل، یونسکو، به ثبت رسیده بود.

سایت رسمی یونسکو General Assembly

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

در این خرقه بسی آلودگی هست . . .


خدا را كم نشين با خرقه پوشان
دل از رندان بي سامان مپوشان
در اين خرقه بسي آلودگي هست
خوشا وقت قباي مي فروشان
در اين صوفي‌وَشان دَردي نديدم
كه صافي باد عيش دُردنوشان
تو نازك طبعي و طاقت نياري
گرانيهاي مشتي دلق پوشان
چو مستم كرده‌اي مستور و منشين
چو نوشم داده‌اي زهرم منوشان
بيا وز غبن اين سالوسيان بين
صراحيْ خونْ دل و بربط خروشان
ز دلگرمي حافظ بر حذر باش
كه دارد سينه‌اي چون ديگ جوشان

حافظ

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

آب و برق را مجانی می کنیم . . .

گزارش تصویری/ کم آبی در روستای محروم گتیش ۱۳۸۸/۱۱/۲۶
اهواز - خبرگزاری مهر: مردم روستای گتیش از توابع بخش شاور شهرستان شوش برای تامین آب شرب روزانه 800 متر پیاده روی می کنند تا به آب رودخانه برسند و از آب رودخانه برای تامین مصارف روزانه استفاده کنند
اینجا ببینید . . .




دوشنبه - ۲۷ اسفند ۱۳۸۶

سال آینده می‌خواهیم مدیریت جهانی کنیم ادامه . . .


9 اسفند 1357
من به دولت راجع به مجانی کردن آب و برق و بعضی چیزهای دیگر فعلا برای طبقات کم بضاعتی که در اثر تبعیضات خانمان برانداز رژیم شاهنشاهی دچار محرومیت شده اند و با برپایی حکومت اسلامی به امید خدا این محرومیتها برطرف خواهد شد». (9 اسفند 1357) «ما علاوه بر اینکه زندگی مادی شما را می خواهیم مرفه بشود زندگی معنوی شما را هم می خواهیم مرفه باشد. شما به معنویات احتیاج دارید. معنویات ما را بردند اینها . دل خوش نباشید که مسکن فقط می سازیم آب و برق را مجانی می کنیم برای طبقه مستمند، اتوبوس را مجانی می کنیم برای طبقه مستمند، دلخوش به این مقدار نباشید . معنویات شما را، روحیات شمارا عظمت می دهیم شما را به مقام انسانی می رسانیم اینها شما را منحط کرده اند. اینقدر دنیا را پیش شما جلوه داده اند که خیال کردید همه چیز این است ما هم دنیا را آباد میکنیم هم آخرت را . . .

و این حکایت ادامه دارد . . . .

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

ساندیس خور . . .

بدون شرح . . .



۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

شرم تان باد . . .


شرم تان باد ای خداوندان قدرت، بس کنید!
بس کنید از این همه ظلم و قساوت بس کنید!
ای نگهبانان آزادی!
نگهداران صلح!

ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون،
سرب داغ است این که می بارید بر دلهای مردم،
سرب داغ!

موج خون است این، که می رانید بر آن کشتی خودکامگی را موج خون!
گرنه کورید و نه کر،
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند،
بشنوید و بنگرید:
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است،
کاندرین شب های وحشت، سوگواری می کنند!
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است;
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند.

بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز وشب با خون مردم ،آبیاری می کنند.

بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر،
بیدادتان را، بردباری می کنند!
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان! بر خداست!
گرچه می دانم
آنچه بیداری ندارد،
خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!
با تمام اشکهایم ،باز،- نومیدانه- خواهش می کنم:
بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید!
بس کنید

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

وطن . . .


عشق وطن

خــــاكــــــم به سر ، زغصه به سر خاك اگر كنم

خـــــاك وطن كه رفت ، چه خاكي به سر كنم ؟

آوخ ، كــلاه نيست وطـــــن ، گـــــــر كه از سرم

برداشتند فــــكـــر كــــــلاهي دگــــــــر كــــــنم

مــــرد آن بود كه اين كلهش ، برسر است و من

نـــــــــــامـــردم ار كه بي كله ، آني به سر كنم

مــــن آن نيـــــــم كــــــــه يكسره تدبير مملكت

تسليــــــــم هـــــــرزه گـــــــــرد قفا و قدر كنــم

زيــــــــر و زبر اگــــــــر نكنـــــــي خــاك خصم را

وي چــــــــــرخ زيــــــــــر و روي تو زير و زبر كنم

جــــــــايي‌ست آروزي مـــن ، ار من به آن رسم

از روي نعـــــــــش لشكـــــــــر دشمـن گذر كنم

هــــــــــر آنچـــــه مي‌كني بكن اي دشمن قوي

مـــــــــن نيز اگــــــــر قــــوي شدم از تو بتر كنم

مـــــن‌ آن نيـــــم بــــه مرگ طبيعي بميرم ، اين

يــــــك كـــــــاسه خون به بستر راحت هدر كنم

معشـــــوق عشقي اي وطن اي عشق پاك من

اي آن كـــــــه ذكـــر عشق تو شام و سحر كنم

عشقت نه سرسري ست كه از سر به در شود

مهـــــرت نـــــــه عارضي ست كه جاي دگر كنم

عشـــــق تــــــــو در وجــــــودم و مهر تو در دلم

بـــــــــا شير انـــــــدرون شد و با جان به در كنم

ميرزاده عشقي

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

حکایت . . .


حکایت :
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می ‌گوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»


احمد شاملو. کتاب کوچه /ب2/ص1463


با سپاس از دوست عزیزم بابت ارسال حکایت بالا.

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

هفتادمین سالروز تولد حمید مصدق . . .


چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند

. . . .
از قصیده آبی خاکستری سیاه

حمید مصدق (زادهٔ ۹ بهمن ۱۳۱۸ شهرضا- درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۷۷ تهران)

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

و باز ستاره ایی . . .

هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستاره است


۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

ما آدم نمي‌شيم . . .

ما آدم نمي‌شيم!..
نوشته عزیز نسین
ترجمه احمد شاملو
صداي يک پيرمرد لاغر مردني از ميان انبوه جمعيت، همهمة داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نمي‌شم!» بلافاصله ديگران نيز به حالت تصديق «البته کاملا صحيح است، درسته، نمي‌شيم.» سرشان را تکان دادند. اما در اين ميان يکي دراومد و گفت:«اين چه جور حرف زدنيه آقا...شما همه را با خودتون قياس مي‌کنين! چه خوب گفته‌اند که: «کافر همه را به کيش خود پندارد» خواهش مي‌کنم حرف‌تونو پس بگيرين.»من که اون وقت‌ها جواني بيست و پنج ساله بودم با اين يکي هم‌صدا شدم و در حالي که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم:- آخه حيا هم واسة ادميزاد خوب چيزيه!پيرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانيت ديک ديک مي‌لرزيد دوباره داد زد:- ما آدم نمي‌شيم.مسافرين داخل قطار نيز تصديق کرده سرشون را تکان دادند.خون دويد تو سرم. از عصبانيت رو پا بند نبودم داد زدم:- مرتيکة الدنگ دبوري! مرد ناحسابي! مگه مخ از اون کلة وامونده‌ت مرخصي گرفته، نه، آخه مي‌خوام بدونم اصلا چرا آدم نمي‌شيم. خيلي خوب هم آدم مي‌شيم...اينقدر انسانيم که همه مات‌شان برده...مسافرين تو قطار به حالت اعتراض به من حمله‌ور شدند که:- نخير ما آدم نمي‌شيم...انسانيت و معرفت خيلي با ما فاصله داره...هم صدايي جماعت داخل قطار و داد و بيداد آن‌ها آتش پيرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت:- ببين پسرجان، مي‌فهمي، ما همه‌مون «آدم نمي‌شيم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «مي‌شه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهيم شد.»گفتم:- زور که نيست، ما آدم مي‌شيم...پيرمرد تبسمي کرد و گفت:- ما آدم مي‌شيم، ولي حالا آدم نيستيم، اينطور نيست؟صدامو در نياوردم، اما از آن روز به اين‌ور سال‌ها است که از خودم مي‌پرسم: آخه چرا ما آدم نمي‌شيم؟...زندان رفتن من در اين سال‌هاي اخير برام شانس بزرگي بود، که معما و مشکل چندين ساله‌ام را حل کرد و از روي اين راز پرده برداشت. توي سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زنداني سياسي کشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصيت‌هاي مشهور و معروف از قبيل: حکام، روساي دواير دولتي، وکلاي معزول، مردان سياسي کابينه‌اي سابق، مامورين عالي رتبه، مهندسين و دکترها محشور و آشنا شدم. اغلب آن‌ها از تحصيل کرده‌هاي اروپا و آمريکا بودند، اغلب کشورهاي متمدن و ممالک توسعه يافته و توسعه نيافته و حتا عقب مانده را نيز از نزديک ديده بودند. هر يک چندين زبان خارجي بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پيش مي‌آمد و با اين‌که با آن‌ها تناسب فکري نداشتم، خيلي چيزها ازشان ياد گرفتم، از همه مهم‌تر موفق به کشف راز و معماي قديمي خود شدم. روزهاي ملاقات زنداني‌ها که خانواده‌ام به ديدارم مي‌آمدند خوب مي‌دانستم که خبر خوشي برايم ندارند، کراية منزل را پرداخت نکرده‌ايم، طلب بقال سرکوچه روز به روز زيادتر مي‌شود و از اين قبيل حرف‌ها، خبرهاي ناخوش و کسل کننده...نمي‌دانستم چيکار کنم. سردرگم بودم، اميدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستاني مي‌نويسم. شايد يکي از مجلات خريدارش باشد، با اين تصميم کاغذ و قلم به دست گرفتم، روي تختخواب زندان نشستم. اصلا مايل نبودم با پرحرفي وقت‌گذراني کنم، با ياوه‌گويي وقتم را تلف کنم. هنوز چند سطري ننوشته بودم که، يکي از رفقاي زندان جلوم سبز شد، نار تخت نشست. اولين حرفي که زد:- ما آدم نمي‌شيم، آدم نمي‌شيم...من با سابقه‌يي که داشتم چون مي‌خواستم داستان بنويسم از او نپرسيدم چرا؟ اما او مثل کسي که موظف است براي من توضيحي بدهد گفت:- خوب دقت کنين، مي‌دانيد چرا آدم نمي‌شيم؟و بعد بدون آن‌که باز سوالي کرده باشم با عصبانيت شروع کرد:- من تحصيل کردة کشور سوئيسم، شش سال آزگار در بلژيک جون کندم.هم زنجير من شروع کرد به گفتن ماجراها و جريانات دوران تحصيل و کار خود را در سوئيس و بلژيک با شرح و بسط تمام تعريف کردن. من خيلي دلواپس بودم، ولي چاره‌اي نبود، نمي‌توانستم حرفي بزنم...در خلال صحبت‌هايش خود را با کاغذ‌ها سرگرم کردم. قلم را روي کاغذ گذاشتم، مي‌خواستم به او بفهمانم که کار فوري و فوتي دارم، شايد داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شرش خلاص شوم. اما به هيچ وجه نه متوجه مي‌شد و نه دست بردار بود، اگه هم فهميده بود خودش را به اون راه زده بود!- اون جاها، کسي رو نمي‌بيني که تو دستش کتاب نباشه، اگه دو دقيقه هم بيکار باشن کتابشونو وا مي‌کنن و شروع به خوندن مي‌کنن. توي اتوبوس، توي ترن، همه جا کتاب مي‌خونن. حالا فکرشو بکنين تو خونه‌شون چه مي‌کنن! اگه ببينين از تعجب شاخ در ميارين؛ هر کس بسته به معلومات خودش کتابي دستش گرفته و مي‌خونه؛ اصلا اون آدم‌ها از پرحرفي و ياوه‌گويي گريزان هستن...!گفتم:- به به. چه‌قدر خوب، چه عالي...گفت، بله اين طبيعت شونه، نگاهي هم به ما ملت بکنين، در اين جمله يه عالم معني است. آيا يه نفر پيدا مي‌شه که کتاب بخونه؟ آقا جان ما آدم نمي‌شيم، نمي‌شيم.گفتم: کاملا صحيحه.تا گفتم صحيحه دوباره عصباني شد، باز هم از طرز کتاب خوندن بلژيکي‌ها و سوئيسي‌ها صحبت کرد. چون موقع غذا خوردن نزديک بود هر دو بلند شديم، گفت:- حالا فهميدي که چرا ما آدم نمي‌شيم...گفتم: بعله!اين باباي منتقد نصف روز مرا با تعريف کردن از طرز کتاب خواندن سوئيسي‌ها و بلژيکي‌ها تلف کرد.غذامو خيلي تند خوردم و برگشتم، باز همان داستان را شروع کردم. کاغذ و قلم به دست آمادة شروع داستان بودم که يکي ديگر از رفقاي زنداني آمد و روي تخت نشست.- به چه کاري مشغولي؟ - مي‌خواهم داستاني بنويسم...- اي بابا! اين‌جا که نمي‌شه داستان نوشت، با اين سرو صدا و شلوغي که نمي‌شه چيز نوشت، مگه اين سروصداها رو نمي‌شنوي...شما اروپا رفتين؟- خير، پامو از ترکيه بيرون نگذاشته‌ام...- آه. آه. آه، بيچاره، خيلي ميل دارم که شما حتما سري به اروپا بزنين، ديدنش از واجباته، زندگي اون‌ها غير زندگي ما است. اخلاق مخصوص دارن. من تمام اروپا را زير پا گذاشتم، جاي نرفته باقي نمونده بيش از همه جا در دانمارک، هلند و سوئيس بودم. ببين اون‌جاها چه‌طوره، مردم نسبت به هم به ديدة احترام نگاه مي‌کنن، کسي را بيخود حتا با کوچکترين صدايي ناراحت نمي‌کنن. مخل آسايش همديگه نيستن. نگاهي هم به اوضاع ما بکنين، اين سروصداها چيه...اين طور نيست، شايد من ميل داشته باشم بخوابم، يا چيزي بنويسم، يا چيزي بخونم، يا اين‌که اصلا کار ديگه‌يي داشته باشم...شما با اين سرو صدا مگه مي‌تونين داستان بنويسين، آدمو آزاد نمي‌گذارن...گفتم:- من تو اين سروصدا و شلوغي هم مي‌تونم چيز بنويسم، ولي وجود يک نفر کافي است که حواسم را پرت کنه. گفت:- جان من، تو اين سروصدا که نمي‌شه چيز نوشت، بهتر نيست سروصدا هم نباشه، چه حق دارند که شمارو ناراحت کنن. آهسته هم مي‌تونن صحبت کنن. به جان خودت در دانمارک، سوئيس و هلند چنيني چيزي محاله. مردم اين ممالک در کمال آزادي و خوشي زندگي مي‌کنن، کسي مزاحم‌شون نيس. چون که اون‌جاها مردم به همديگر احترام مي‌گذارن. در عوض تو اين خراب شده ما همديگر رو آدم حساب نمي‌کنيم. تصديق مي‌کنين که خيلي بي‌تربيتيه، اما چاره‌يي نيست. او حرف مي‌زد و من سرمو پايين انداخته چشممو به کاغذ دوخته بودم، نمي‌نوشتم. ولي مثل آدم‌هايي که مشغول نوشتن باشن خودمو سرگرم کرده بودم. گفت:- بيخود خودتونو خسته نکنين، نمي‌تونين بنويسين، هرچي نوشتين پاک کنين، اروپا جاي ديگه‌يي است...اروپايي، انسان به تمام معني است، مردم هم‌ديگر رو دوست دارن، به هم احترام مي‌گذارن. اما در عوض ما چه‌طور... به اين دليله که آقا ما آدم نمي‌شيم، ما آدم نمي‌شيم...هنوز مي‌خواست روده‌درازي بکنه اما شانس آوردم که صدايش کردند، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود، با خود گفتم:خدا کنه ديگه کسي اينجا نياد، سرمو پايين انداختم. تازه دو خط نوشته بودم که، زنداني ديگري بالاي سرم نازل شد و گفت:- چه‌طوري؟گفتم: زنده باشي، اي بد نيستم.روي تخت نشست و گفت:- جان من، از انسانيت خيلي دوريم...براي اينکه سر صحبت وانشه اصلا جوابي ندادم. تو نخ اين نبودم که کيه و چي ميگه.از من پرسيد: شما آمريکا رفتين؟- گفتم نه...- اي بيچاره... اگه چند ماهي آمريکا بودي، علت عقب مونده‌گي اين خراب‌شدة نفرين کرده را مي‌فهميدي. آقا در آمريکا مردم مثل ما بيهوده وقتشون رو تلف نمي‌کنن، چرت و پرت نميگن، پرحرفي نيست، وقت را طلا مي‌دونن، معروفه ميگن: .Time is moneyآمريکايي وقتي با آدم حرف مي‌زنه که واقعا کاري داشته باشه، تازه اون هم دو جملة مختصر و کوتاه، هرکس مشغول کار خودشه...آيا ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع همين جا رو ببين، ماه‌هاست ما غير از پرحرفي و ياوه‌گويي کار ديگه‌يي نداريم. حرف‌هايي که تو قوطي هيچ عطاري پيدا نمي‌شه. اين است که آمريکا اينقدر پيشرفت کرده. علت ترقي روز افزونش هم همينه.هيچ‌چي نگفتم. با خود فکر کردم حالا اين آقا که اينقدر داره از صفات خوب آمريکايي حرف مي‌زنه که مزخرف نمي‌گن، مزاحم کسي نمي‌شن، لابد فهميده که من کار دارم و پا مي‌شه راهشو مي‌کشه ميره. اما او هم ول‌کن نبود.اف و پف کردم ولي اصلا تحويل نگرفت.موقع شام شد وقتي مي‌خواست بره گفت:جان من ما ادم‌بشو نيستيم، تا اين پر حرفي‌ها و وقت‌گذروني‌هاي بيخودي هست ما آدم نمي‌شيم.گفتم:- کاملا صحيحه...غذامو با دست‌پاچه‌گي خوردم و شروع به نوشتن کردم.«- بيخودي خودتو عذاب نده. هرچه زحمت بکشي بيهوده است...»اين صدا از بالاي سرم بود. تا سرمو بلند کردم، يکي ديگر از رفقاي زندان را ديدم گوشة تخت نشست و گفت:خوب رفيق چيکارها مي‌کنين؟گفتم: هيچ‌چي.اما جواب اين جملة يک کلمه‌يي من اين بود که:- من تقريبا تمام عمرمو در آلمان بودم.بغض گلومو گرفته بود، کم مونده بود از شدت عصبانيت داد بزنم، مي‌دانستنم اين مقدمه چه موخره‌يي به دنبال داره او ادامه داد:- دانشگاه آلمان رو تمام کرده‌ام، حتا تحصيلات متوسطه‌ام را هم اون‌جا خوندم. سال‌هاي سال اون‌جا کار کردم. شما در آلمان کسي رو نمي‌بيني که کار نکنه. ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع ما رو ببين. نه، نه، ما آدم نمي‌شيم، از انسانيت خيلي دوريم...فهميدم هر کار بکنم، نخواهم توانست داستان را بنويسم، بيخودي زحمت مي‌کشم و به خود فشار مي‌آورم، کاغذ و قلم را گذاشتم زمين، فکر کردم وقتي که زنداني‌ها خوابيدن شروع مي‌کنم.آقاي تحصيل کردة آلمان، هنوز آلماني‌ها را معرفي مي‌کرد:- در آلمان بيکاري عيبه. هرکه مي‌خواد باشه، آلمان‌ها هيچ بيکار نمي‌مونن، اگه بيکار هم باشن بالاخره کاري براي خودشون مي‌تراشن، مدام زحمت مي‌کشن، تو در اين چند ماه که اين‌جايي محض نمونه کسي را ديده‌اي که کاري بکند؟ همين خود تو حالا در زندان کاري انجام داده‌اي؟ آلماني‌ها اين‌جور نيستن خاطراتشونو مي‌نويسن، راجع به اوضاع خودشون چيز مي‌نويسن، کتاب مي‌خونن، خلاصه چه دردسرت بدم بيکار نمي‌مونن. اما ما چه‌طور؟ خير، هرچي بگم پرت و پلا است، ما آدم نمي‌شيم...وقتي از شرش خلاص شدم که نيمه شب بود. مطمئن بودم ديگه کسي نمونده که راجع به آدم نشدن ما کنفرانس بدهد، تازه با اميدواري داستان را شروع کرده بودم، يکي ديگه نازل شد. حضرت ايشان هم سال‌هاي متمادي در فرانسه بودند، به محض ورود گفت:«- آقا مواظب باشين! مردم خوابن، بيدار نشن، مزاحمشون نشي»، خيلي آهسته صحبت مي‌کرد. اين آقا که خيلي هم مبادي آداب بود و اين نحوة تربيت را از فرانسوي‌ها ياد گرفته بود مي‌گفت:- فرانسوي‌ها مردماني مبادي آداب و با شخصيت هستند، موقع کار هيچ کس مزاحم او نمي‌شه.با خودم گفتم خدا به خير کنه، من بايد امشب از نيمه شب به اون طرف کار کنم. آقاي فرانسه رفته گفت:- حالا بخوابين، تا فردا با فکر آزاد کار بکنين، فرانسوي‌ها بيشتر صبح‌ها کار مي‌کنن، ماها اصلا وقت کار کردن را هم بلد نيستيم، موقع کار مي‌خوابيم و وقت خواب کار مي‌کنيم. اينه که عقب مونده‌ايم، علت اينکه آدم نمي‌شيم همينه. ما آدم بشو نيستيم.آقاي فرنگي‌ مآب موقعي از پهلويم رفت که ديگه رمقي در من نمونده بود، چشم‌هايم خود به خود بسته مي‌شد. خوابيدم.صبح زود قبل از اينکه رفقا از خواب بيدار شن، بيدار شدم و به داستان‌نويسي مشغول شدم. يکي از رفقاي هم‌بند، وقت مراجعت از توالت سري به من زد و همين طور سر راه قبل از اينکه حتا صورتش را خشک کنه در حالي که آب از سر و صورتش مي‌چکيد گفت:- مي‌دوني انگليسي‌ها واقعا آدم‌هاي عجيبي هستن، شما وقتي در لندن يا يک شهر ديگه انگلستان سوار ترن هستيد، ساعت‌ها مسافرين هم‌کوپة شما حتا يک کلمه هم صحبت نمي‌کنن. اگه ما باشيم، اين چيز‌ها سرمون نمي‌شه، نه ادب، نه نزاکت، نه تربيت خلاصه از همه چيز محروميم. همين‌طوره يا نه؟ مثلا چرا شما رو اينجا ناراحت مي‌کنن. خودي و بيگانه همه رو ناراحت مي‌کنيم، ديگه فکر نمي‌کنيم اين بندة خدا کار داره، گرفتاره، نه خير اين چيزها ابدا حاليمون نيست شروع مي‌کنيم به وراجي و پرچانگي... اينه که ما آدم نيستيم و آدم نمي‌شيم و نخواهيم شد...- کاغذ را تا کردم، قلم را زير تشک گذاشتم، از نوشتن داستان چشم پوشيدم. خلاصه داستانو نتونستم بنويسم، اما در عوض بيش از چند داستان چيز ياد گرفتم و علت اين مطلب را فهميدم که:چرا ما آدم نمي‌شيم...حالا هر که جلو من عصباني بشه و بگه:- ما آدم نمي‌شيم! فورا دستمو بلند مي‌کنم، داد مي‌زنم:- آقا علت و سبب اونو من مي‌دونم!تنها ثمره‌يي که از زندان اخير عايدم شد درک اين مطلب بود.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

سرخ تر ، سرخ تر از با بک با ش . . .


سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش



روح با بک در تو
در من هست
مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل با بک باش
نه
سرخ تر ،‌ سرخ تر از با بک باش
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر با ید یکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آبا د
از جغد شود پا ک و
گلستان گردد
خسرو گلسرخی

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

رئالیست . . .


ماهمه ادعا میکنیم رئالیست و واقعگراییم ولی پیوسته به دنبال غیرممکن ها و ناشدنیها روانیم !!!
یکبار دیگر به تصویر نگاه کنید چه میبینید ؟

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

گفتی که باد مرده ست ...

گفتی که باد مرده ست ...

گفتي که:
«ــ باد، مُرده‌ست!
از جای برنکنده يکي سقف ِ رازپوش
بر آسياب ِ خون،
نشکسته در به قلعه‌ی بي‌داد،
بر خاک نفکنيده يکي کاخ
باژگون
مُرده‌ست باد!»
گفتي:
«ــ بر تيزه‌های کوه
با پيکرش، فروشده در خون،
افسرده است باد!»
تو بارها و بارها
با زنده‌گي‌ت
شرمساری
از مرده‌گان کشيده‌ای.
(اين را، من
همچون تبي
ــ دُرُست
همچون تبي که خون به رگ‌ام خشک مي‌کند ــ
احساس کرده‌ام.)

وقتي که بي‌اميد و پريشان
گفتي:
«ــ مُرده‌ست باد!
بر تيزه‌های کوه
با پيکر ِ کشيده‌به‌خون‌اش
افسرده است باد!» ــ
آنان که سهم ِ هواشان را
با دوستاق‌بان معاوضه کردند
در دخمه‌های تسمه و زرداب،
گفتند در جواب تو، با کبر ِ درد ِشان:
«ــ زنده است باد!
تازَنده است باد!
توفان ِ آخرين را
در کارگاه ِ فکرت ِ رعدْانديش
ترسيم مي‌کند،
کبر ِ کثيف ِ کوه ِ غلط را
بر خاک افکنيدن
تعليم مي‌کند.»
(آنان
ايمان ِشان
ملاطي
از خون و پاره‌سنگ و عقاب است.)

گفتند:
«ــ باد زنده‌ست،
بيدار ِ کار ِ خويش
هشيار ِ کار ِ خويش!»
گفتي:
«ــ نه! مُرده
باد!
زخمي عظيم مُهلک
از کوه خورده
باد!»
تو بارها و بارها
با زنده‌گي‌ت
شرمساری
از مُرده‌گان کشيده‌ای،
اين را من
همچون تبي که خون به رگ‌ام خشک مي‌کند
احساس کرده‌ام.


شاملو