روانش شاد
داستانی از جلال آل آحمد
سه تار
يك سه تار نو و بي روپوش در دست داشت و يخه باز و بي هوا راه مي امد.از پله هاي مسجد شاه به عجله پايين امد و از ميان بساط خرده ريز فروش هاطسو از لاي مردمي كه در ميان بساط گسترده ي انان ، دنبال چيزهايي كه خودشانهم نمي دانستند ، مي گشتند ، داشت به زحمت رد مي شد.سه تار را روي شكم نگه داشته بود و با دست ديگر ، سيم هاي ان را مي پاييد كهكه به دگمه ي لباس كسي يا به گوشه ي بار حمالي گير نكند و پاره نشود.عاقبت امروز توانسته بود به ارزوي خود برسد.ديگر احتياج وقتي به مجلسيمي خواهد برود ، از ديگران تار بگيرد و به قيمت خون پدرشان كرايه بدهد و تازه بار منت شان را هم بكشد.موهايش اشفته بود و روي پيشاني اش مي ريخت و جلوي چشم راستش را مي گرفت .گونه هايش گود افتاده و قيافه اش زرد بود.ولي سر پا بند نبودو از وجد و شعف مي دويد.اگر مجلسي بود و مناسبتي داشت ، وقتي سر وجدمي امد ، مي خواند و تار مي زد و خوشبختي هاي نهفته و شادماني هاي درونيخود را در همه نفوذ مي داد.ولي حالا ميان مردمي كه معلوم نبود به چه كاريدر ان اطراف مي لوليدند ، جز اينكه بدود و خود را زودتر به جايي برساند چه مي توانست بكند؟از خوشحالي مي دويد و به سه تاري فكر مي كرد كه اكنون مال خودش بود.فكر مي كرد كه ديگر بقیه داستان در اینجا . . .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر