ما آدم نميشيم!..
نوشته عزیز نسین
ترجمه احمد شاملو
صداي يک پيرمرد لاغر مردني از ميان انبوه جمعيت، همهمة داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نميشم!» بلافاصله ديگران نيز به حالت تصديق «البته کاملا صحيح است، درسته، نميشيم.» سرشان را تکان دادند. اما در اين ميان يکي دراومد و گفت:«اين چه جور حرف زدنيه آقا...شما همه را با خودتون قياس ميکنين! چه خوب گفتهاند که: «کافر همه را به کيش خود پندارد» خواهش ميکنم حرفتونو پس بگيرين.»من که اون وقتها جواني بيست و پنج ساله بودم با اين يکي همصدا شدم و در حالي که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم:- آخه حيا هم واسة ادميزاد خوب چيزيه!پيرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانيت ديک ديک ميلرزيد دوباره داد زد:- ما آدم نميشيم.مسافرين داخل قطار نيز تصديق کرده سرشون را تکان دادند.خون دويد تو سرم. از عصبانيت رو پا بند نبودم داد زدم:- مرتيکة الدنگ دبوري! مرد ناحسابي! مگه مخ از اون کلة واموندهت مرخصي گرفته، نه، آخه ميخوام بدونم اصلا چرا آدم نميشيم. خيلي خوب هم آدم ميشيم...اينقدر انسانيم که همه ماتشان برده...مسافرين تو قطار به حالت اعتراض به من حملهور شدند که:- نخير ما آدم نميشيم...انسانيت و معرفت خيلي با ما فاصله داره...هم صدايي جماعت داخل قطار و داد و بيداد آنها آتش پيرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت:- ببين پسرجان، ميفهمي، ما همهمون «آدم نميشيم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «ميشه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهيم شد.»گفتم:- زور که نيست، ما آدم ميشيم...پيرمرد تبسمي کرد و گفت:- ما آدم ميشيم، ولي حالا آدم نيستيم، اينطور نيست؟صدامو در نياوردم، اما از آن روز به اينور سالها است که از خودم ميپرسم: آخه چرا ما آدم نميشيم؟...زندان رفتن من در اين سالهاي اخير برام شانس بزرگي بود، که معما و مشکل چندين سالهام را حل کرد و از روي اين راز پرده برداشت. توي سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زنداني سياسي کشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصيتهاي مشهور و معروف از قبيل: حکام، روساي دواير دولتي، وکلاي معزول، مردان سياسي کابينهاي سابق، مامورين عالي رتبه، مهندسين و دکترها محشور و آشنا شدم. اغلب آنها از تحصيل کردههاي اروپا و آمريکا بودند، اغلب کشورهاي متمدن و ممالک توسعه يافته و توسعه نيافته و حتا عقب مانده را نيز از نزديک ديده بودند. هر يک چندين زبان خارجي بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پيش ميآمد و با اينکه با آنها تناسب فکري نداشتم، خيلي چيزها ازشان ياد گرفتم، از همه مهمتر موفق به کشف راز و معماي قديمي خود شدم. روزهاي ملاقات زندانيها که خانوادهام به ديدارم ميآمدند خوب ميدانستم که خبر خوشي برايم ندارند، کراية منزل را پرداخت نکردهايم، طلب بقال سرکوچه روز به روز زيادتر ميشود و از اين قبيل حرفها، خبرهاي ناخوش و کسل کننده...نميدانستم چيکار کنم. سردرگم بودم، اميدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستاني مينويسم. شايد يکي از مجلات خريدارش باشد، با اين تصميم کاغذ و قلم به دست گرفتم، روي تختخواب زندان نشستم. اصلا مايل نبودم با پرحرفي وقتگذراني کنم، با ياوهگويي وقتم را تلف کنم. هنوز چند سطري ننوشته بودم که، يکي از رفقاي زندان جلوم سبز شد، نار تخت نشست. اولين حرفي که زد:- ما آدم نميشيم، آدم نميشيم...من با سابقهيي که داشتم چون ميخواستم داستان بنويسم از او نپرسيدم چرا؟ اما او مثل کسي که موظف است براي من توضيحي بدهد گفت:- خوب دقت کنين، ميدانيد چرا آدم نميشيم؟و بعد بدون آنکه باز سوالي کرده باشم با عصبانيت شروع کرد:- من تحصيل کردة کشور سوئيسم، شش سال آزگار در بلژيک جون کندم.هم زنجير من شروع کرد به گفتن ماجراها و جريانات دوران تحصيل و کار خود را در سوئيس و بلژيک با شرح و بسط تمام تعريف کردن. من خيلي دلواپس بودم، ولي چارهاي نبود، نميتوانستم حرفي بزنم...در خلال صحبتهايش خود را با کاغذها سرگرم کردم. قلم را روي کاغذ گذاشتم، ميخواستم به او بفهمانم که کار فوري و فوتي دارم، شايد داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شرش خلاص شوم. اما به هيچ وجه نه متوجه ميشد و نه دست بردار بود، اگه هم فهميده بود خودش را به اون راه زده بود!- اون جاها، کسي رو نميبيني که تو دستش کتاب نباشه، اگه دو دقيقه هم بيکار باشن کتابشونو وا ميکنن و شروع به خوندن ميکنن. توي اتوبوس، توي ترن، همه جا کتاب ميخونن. حالا فکرشو بکنين تو خونهشون چه ميکنن! اگه ببينين از تعجب شاخ در ميارين؛ هر کس بسته به معلومات خودش کتابي دستش گرفته و ميخونه؛ اصلا اون آدمها از پرحرفي و ياوهگويي گريزان هستن...!گفتم:- به به. چهقدر خوب، چه عالي...گفت، بله اين طبيعت شونه، نگاهي هم به ما ملت بکنين، در اين جمله يه عالم معني است. آيا يه نفر پيدا ميشه که کتاب بخونه؟ آقا جان ما آدم نميشيم، نميشيم.گفتم: کاملا صحيحه.تا گفتم صحيحه دوباره عصباني شد، باز هم از طرز کتاب خوندن بلژيکيها و سوئيسيها صحبت کرد. چون موقع غذا خوردن نزديک بود هر دو بلند شديم، گفت:- حالا فهميدي که چرا ما آدم نميشيم...گفتم: بعله!اين باباي منتقد نصف روز مرا با تعريف کردن از طرز کتاب خواندن سوئيسيها و بلژيکيها تلف کرد.غذامو خيلي تند خوردم و برگشتم، باز همان داستان را شروع کردم. کاغذ و قلم به دست آمادة شروع داستان بودم که يکي ديگر از رفقاي زنداني آمد و روي تخت نشست.- به چه کاري مشغولي؟ - ميخواهم داستاني بنويسم...- اي بابا! اينجا که نميشه داستان نوشت، با اين سرو صدا و شلوغي که نميشه چيز نوشت، مگه اين سروصداها رو نميشنوي...شما اروپا رفتين؟- خير، پامو از ترکيه بيرون نگذاشتهام...- آه. آه. آه، بيچاره، خيلي ميل دارم که شما حتما سري به اروپا بزنين، ديدنش از واجباته، زندگي اونها غير زندگي ما است. اخلاق مخصوص دارن. من تمام اروپا را زير پا گذاشتم، جاي نرفته باقي نمونده بيش از همه جا در دانمارک، هلند و سوئيس بودم. ببين اونجاها چهطوره، مردم نسبت به هم به ديدة احترام نگاه ميکنن، کسي را بيخود حتا با کوچکترين صدايي ناراحت نميکنن. مخل آسايش همديگه نيستن. نگاهي هم به اوضاع ما بکنين، اين سروصداها چيه...اين طور نيست، شايد من ميل داشته باشم بخوابم، يا چيزي بنويسم، يا چيزي بخونم، يا اينکه اصلا کار ديگهيي داشته باشم...شما با اين سرو صدا مگه ميتونين داستان بنويسين، آدمو آزاد نميگذارن...گفتم:- من تو اين سروصدا و شلوغي هم ميتونم چيز بنويسم، ولي وجود يک نفر کافي است که حواسم را پرت کنه. گفت:- جان من، تو اين سروصدا که نميشه چيز نوشت، بهتر نيست سروصدا هم نباشه، چه حق دارند که شمارو ناراحت کنن. آهسته هم ميتونن صحبت کنن. به جان خودت در دانمارک، سوئيس و هلند چنيني چيزي محاله. مردم اين ممالک در کمال آزادي و خوشي زندگي ميکنن، کسي مزاحمشون نيس. چون که اونجاها مردم به همديگر احترام ميگذارن. در عوض تو اين خراب شده ما همديگر رو آدم حساب نميکنيم. تصديق ميکنين که خيلي بيتربيتيه، اما چارهيي نيست. او حرف ميزد و من سرمو پايين انداخته چشممو به کاغذ دوخته بودم، نمينوشتم. ولي مثل آدمهايي که مشغول نوشتن باشن خودمو سرگرم کرده بودم. گفت:- بيخود خودتونو خسته نکنين، نميتونين بنويسين، هرچي نوشتين پاک کنين، اروپا جاي ديگهيي است...اروپايي، انسان به تمام معني است، مردم همديگر رو دوست دارن، به هم احترام ميگذارن. اما در عوض ما چهطور... به اين دليله که آقا ما آدم نميشيم، ما آدم نميشيم...هنوز ميخواست رودهدرازي بکنه اما شانس آوردم که صدايش کردند، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود، با خود گفتم:خدا کنه ديگه کسي اينجا نياد، سرمو پايين انداختم. تازه دو خط نوشته بودم که، زنداني ديگري بالاي سرم نازل شد و گفت:- چهطوري؟گفتم: زنده باشي، اي بد نيستم.روي تخت نشست و گفت:- جان من، از انسانيت خيلي دوريم...براي اينکه سر صحبت وانشه اصلا جوابي ندادم. تو نخ اين نبودم که کيه و چي ميگه.از من پرسيد: شما آمريکا رفتين؟- گفتم نه...- اي بيچاره... اگه چند ماهي آمريکا بودي، علت عقب موندهگي اين خرابشدة نفرين کرده را ميفهميدي. آقا در آمريکا مردم مثل ما بيهوده وقتشون رو تلف نميکنن، چرت و پرت نميگن، پرحرفي نيست، وقت را طلا ميدونن، معروفه ميگن: .Time is moneyآمريکايي وقتي با آدم حرف ميزنه که واقعا کاري داشته باشه، تازه اون هم دو جملة مختصر و کوتاه، هرکس مشغول کار خودشه...آيا ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع همين جا رو ببين، ماههاست ما غير از پرحرفي و ياوهگويي کار ديگهيي نداريم. حرفهايي که تو قوطي هيچ عطاري پيدا نميشه. اين است که آمريکا اينقدر پيشرفت کرده. علت ترقي روز افزونش هم همينه.هيچچي نگفتم. با خود فکر کردم حالا اين آقا که اينقدر داره از صفات خوب آمريکايي حرف ميزنه که مزخرف نميگن، مزاحم کسي نميشن، لابد فهميده که من کار دارم و پا ميشه راهشو ميکشه ميره. اما او هم ولکن نبود.اف و پف کردم ولي اصلا تحويل نگرفت.موقع شام شد وقتي ميخواست بره گفت:جان من ما ادمبشو نيستيم، تا اين پر حرفيها و وقتگذرونيهاي بيخودي هست ما آدم نميشيم.گفتم:- کاملا صحيحه...غذامو با دستپاچهگي خوردم و شروع به نوشتن کردم.«- بيخودي خودتو عذاب نده. هرچه زحمت بکشي بيهوده است...»اين صدا از بالاي سرم بود. تا سرمو بلند کردم، يکي ديگر از رفقاي زندان را ديدم گوشة تخت نشست و گفت:خوب رفيق چيکارها ميکنين؟گفتم: هيچچي.اما جواب اين جملة يک کلمهيي من اين بود که:- من تقريبا تمام عمرمو در آلمان بودم.بغض گلومو گرفته بود، کم مونده بود از شدت عصبانيت داد بزنم، ميدانستنم اين مقدمه چه موخرهيي به دنبال داره او ادامه داد:- دانشگاه آلمان رو تمام کردهام، حتا تحصيلات متوسطهام را هم اونجا خوندم. سالهاي سال اونجا کار کردم. شما در آلمان کسي رو نميبيني که کار نکنه. ما هم همين جوريم؟ مثلا وضع ما رو ببين. نه، نه، ما آدم نميشيم، از انسانيت خيلي دوريم...فهميدم هر کار بکنم، نخواهم توانست داستان را بنويسم، بيخودي زحمت ميکشم و به خود فشار ميآورم، کاغذ و قلم را گذاشتم زمين، فکر کردم وقتي که زندانيها خوابيدن شروع ميکنم.آقاي تحصيل کردة آلمان، هنوز آلمانيها را معرفي ميکرد:- در آلمان بيکاري عيبه. هرکه ميخواد باشه، آلمانها هيچ بيکار نميمونن، اگه بيکار هم باشن بالاخره کاري براي خودشون ميتراشن، مدام زحمت ميکشن، تو در اين چند ماه که اينجايي محض نمونه کسي را ديدهاي که کاري بکند؟ همين خود تو حالا در زندان کاري انجام دادهاي؟ آلمانيها اينجور نيستن خاطراتشونو مينويسن، راجع به اوضاع خودشون چيز مينويسن، کتاب ميخونن، خلاصه چه دردسرت بدم بيکار نميمونن. اما ما چهطور؟ خير، هرچي بگم پرت و پلا است، ما آدم نميشيم...وقتي از شرش خلاص شدم که نيمه شب بود. مطمئن بودم ديگه کسي نمونده که راجع به آدم نشدن ما کنفرانس بدهد، تازه با اميدواري داستان را شروع کرده بودم، يکي ديگه نازل شد. حضرت ايشان هم سالهاي متمادي در فرانسه بودند، به محض ورود گفت:«- آقا مواظب باشين! مردم خوابن، بيدار نشن، مزاحمشون نشي»، خيلي آهسته صحبت ميکرد. اين آقا که خيلي هم مبادي آداب بود و اين نحوة تربيت را از فرانسويها ياد گرفته بود ميگفت:- فرانسويها مردماني مبادي آداب و با شخصيت هستند، موقع کار هيچ کس مزاحم او نميشه.با خودم گفتم خدا به خير کنه، من بايد امشب از نيمه شب به اون طرف کار کنم. آقاي فرانسه رفته گفت:- حالا بخوابين، تا فردا با فکر آزاد کار بکنين، فرانسويها بيشتر صبحها کار ميکنن، ماها اصلا وقت کار کردن را هم بلد نيستيم، موقع کار ميخوابيم و وقت خواب کار ميکنيم. اينه که عقب موندهايم، علت اينکه آدم نميشيم همينه. ما آدم بشو نيستيم.آقاي فرنگي مآب موقعي از پهلويم رفت که ديگه رمقي در من نمونده بود، چشمهايم خود به خود بسته ميشد. خوابيدم.صبح زود قبل از اينکه رفقا از خواب بيدار شن، بيدار شدم و به داستاننويسي مشغول شدم. يکي از رفقاي همبند، وقت مراجعت از توالت سري به من زد و همين طور سر راه قبل از اينکه حتا صورتش را خشک کنه در حالي که آب از سر و صورتش ميچکيد گفت:- ميدوني انگليسيها واقعا آدمهاي عجيبي هستن، شما وقتي در لندن يا يک شهر ديگه انگلستان سوار ترن هستيد، ساعتها مسافرين همکوپة شما حتا يک کلمه هم صحبت نميکنن. اگه ما باشيم، اين چيزها سرمون نميشه، نه ادب، نه نزاکت، نه تربيت خلاصه از همه چيز محروميم. همينطوره يا نه؟ مثلا چرا شما رو اينجا ناراحت ميکنن. خودي و بيگانه همه رو ناراحت ميکنيم، ديگه فکر نميکنيم اين بندة خدا کار داره، گرفتاره، نه خير اين چيزها ابدا حاليمون نيست شروع ميکنيم به وراجي و پرچانگي... اينه که ما آدم نيستيم و آدم نميشيم و نخواهيم شد...- کاغذ را تا کردم، قلم را زير تشک گذاشتم، از نوشتن داستان چشم پوشيدم. خلاصه داستانو نتونستم بنويسم، اما در عوض بيش از چند داستان چيز ياد گرفتم و علت اين مطلب را فهميدم که:چرا ما آدم نميشيم...حالا هر که جلو من عصباني بشه و بگه:- ما آدم نميشيم! فورا دستمو بلند ميکنم، داد ميزنم:- آقا علت و سبب اونو من ميدونم!تنها ثمرهيي که از زندان اخير عايدم شد درک اين مطلب بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر