خواهرنازم عزیز دلم روزی که به دنیا آمدی با صدای ونگت مرا ترساندی و امروز هم با رفتنت جگرم را آتش زدی . . . ادامه
تمام شب
در ميان عميق ترين تاريکي ها
به دو چشم غمگيني مي انديشم
و به پنجه هايي که
خاک،خاک مهربان آن را مي پوشاند
تمام شب
گذشته را در عکس ها مي ديدم
و صداها را از جرز ها مي شنيدم
جزيره اي دور را مي ديدم
که فرو رفته بود در مهي سياه
و پرنده سفيدي را
که در مه فرو مي رفت
تمام شب
صداي زجه مادرم را مي شنيدم
و تلاوت قرآن ر
ادر تيرگي غبار از آينه ها مي ستردم
و مي ديدم
که باکره اي معصوم را
که در کوچه اقاقيا
از گذشته به آينده مي پيوستند
و در خط زمان
به پوچي و بيهودگي مي پيوستند
تمام شب
در ميان عظيم ترين پنجه ه
اصداي کلنگ گورکني را مي شنيدم
خاک،خاک سنگيني روي سينه ام فشار مي آورد . . .
و به مرگ مي انديشيدم
و به قلب خواهرم
که در دل خاک مي پوسيد
تمام ش
بدر ميان عميق ترين تاريکي
براي خواهرم گريه مي کردم
پوران فرخ زاد
حوض
۱ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر