۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

احمدی نژاد و برژیت باردو










****دروبلاگی خواندم صدا و سیمای اسلامی امسال زاد روز عیسی ابن مریم این پیغمبر صاحب کتاب که ازپیامبران پيامبران اوالعزم نیز میباشد از کنارش بسادگی گذشته است و نه بسان اوایل بعد از انقلاب که در میهن بودم چند سال متوالی به میمنت این روز فیلم آهنگ برنادت را نشان میداد را نشان داده و نه مانند این چند سال اخیر تصویر گل و شمع و. . را به همراهی آهنگی را پخش کرده راستش باورش برایم سخت بود بویژه آنهم در حالی که میدیدم رییس چمهور در کانال 4 انگلیس پیام آلترناتیو امسال را بعهده گرفته که همه هم آنرا دیده یا شنیده ویا خوانده اند که در اینجا از محتوای آن میگذرم که آدمی را یاد روضه ملاهای ده میانداخت که فقط ذکر مصیبت ظهر عاشورا را کم داشت از این رو در تماسی با میهن آفت زده راجع به صحت وسقم رفتار رسانه های عمومی جویا شدم که مخاطب عزیزم عین حرفهای دوست وبلاگ نویس را بازگو کرد و شگفتی خودش را از این برخورد بیان داشت. روزی که در ویدیو تکس اینجا که با تعجب خبر پخش پبام کریسمس را درج کرده بود را دیدم و من برای اینکه اشتباه نکرده باشم به بی بی سی مراجعه کردم که دیدم واقعیت دارد و احمدی نژاد اولین رییس جمهوری است آنرا پذیرفته که با علاقه وی به دوربین خواه دوربین پولاروید عکاس دوره گرد پارکشهر باشد یاحتی دوربین تلویزیونهای آنچنانی اروپا باشد هیچ جای تعجبی نداشت اما در ادامه مطلب اشاره نویسنده به اشخاص دیگری که سالهای گذشته پیام آلتر ناتیو را داده بودند بود که او از میان آنها از برژیت باردو که معرف حظور همه میباشد تنها از او نام برده بود که این باعث برانگیخته شدن کنجکاویم شد که چه ارتباطی بین این دو گزینش بوده و یا اصلا چه وجه اشتراکی میتواند بین این دو باشد که این داستان چند روزه گذشته گوشه ایی از افکارم را به خود مشغول کرده بود که اول از شکل وشمایل ظاهری آنها را باهم محک زدم و جذابیت و زیباییشان را باهم مقایسه کردم که برای راحتی خوانندگان عزیز وبلاگم در آغاز نوشته قرار دادم که هر چه دقت کردم و بدور از غرض و . . اما به نقطه مشترکی بین آنها از لحاظ زیبایی نرسیدم که هیچ از لحاظ جذابیت و گیرایی هم نتیجه ایی عایدم نشد که آنرا رها کردم به عهده شیفتگانی که ته چایی اولی را میخوردند و یا سینه چاکان دومی که چه میکردند و میکنند.اما در مورد کیش شخصیتی هم نقطه مشترکی یافت نکردم مگر تضاد که این زن میهن دوست و حامی و خادم حیوانات و شهروندی ساده بدون داشتن عنوانی چون دکتر و مسولیت اجرایی در حد ریاست جمهوری و غیره در حمایت از چهار پایان تا آنجا پیش رفت که قربانی نمودن گوسفندان را در عید قربان خون ریزی و نسل کشی گوسفندان نامید در مقابل این یکی کشتار و نسل کشی یهودیان را توسط نازیها انکار و زیر علامت سوال برد و یا او از ازدیاد مسلمانان را در فرانسه دچار وحشت گردیده که نکند روزی مسلمانان به قدرت برسند و سرزمین ابا اجدادیش دگر بار دچار رنسانس گردد آنهم از نوع اسلامیش در صورتی که این یکی خود جنگ با عراق رابا آنهمه ضایعات جانی و مالی که هنوز هم مشهود میباشد را دیده و حال روز چند سال اخیر عراق و وضعیت امروزش و بمباران برق آسا ی دیروز به غزه که نقش دار ودسته خودش در این ماجرای غزه که در حوصله این نوشته نیست را میبیند با وصف این کشور را سوق میدهد بسوی فاجعه ایی آنهم خیلی عظیم تر از جنگ با عراق .
در نهایت من به این نتیجه رسیدم که برنامه گذاران هم به خاطر نه وجوه مشترک و نه تضاد آنها این دو را برصفحه تلویزیون ظاهر نکرده اند بلکه یرای بالا بردن تعداد تماشگرانش ومنافع شبکه ایی که اداره اش میکنند بوده و انتخاب برژیت باردوبرای تجدید خاطره جوانان گذشته بوده که از او در ذهنشان دارند و انتخاب میهمان امسالشان هم به این علت بوده تا تماشاگرانی که تا به امروز در اخبار نامش و حرفهایی را که به او نسبت داده شده را فقط شنیده اند تا قرصتی یابند تا اورا ببینند که چه موجودیست .

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

تبریز

بیر اوچایدیم بو چیر پینان يئلينن

باغلاشایدیم داغدان آشان سئلین

نآغلاشایدیم اوزاق دوشن ائلینن

بیر گوریدیم آیریلیغی کیم سالدی؟

اولکه میزده کیم قیریلدی , کیم قالدی؟

شهریار

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

والیبال

وقتی تصویر و دختران ورزشکار میهنم را چنین لفافه پیچی در میدان ورزشی دیدم منکه دورانی مانند بازیهای آسیایی 1974تهران و تیمهای ورزشی بانوان را بیاد میاورم که شاهد رقابتهای آنان چه در سطح کشوری و یا بین المللی بوده ام و حال بعد از نزدیک چهار دهه و در قرن بیست و یکم زنان ورزشکار کشورهای همسایه یا مسلمان اقصی نقاط دنیا را میبینم که زمانی الگوی آنها بودیم و حسرت ما را میخوردند با چه هیبتی در میدانهای ورزشی دنیا ظاهر میگردند و زنان ما با چه شکل و شمایلی آری با دیدن این تصویر بغضی گلویم را می فشارد که توان سخن گفتن یا قلم زدن را در این زمینه وظلمی که به بانوی ایرانی و ورزش زنان ما شده را از من میگیرد بویژه که باز بیاد میاورم که زنان هم همچون مردان که حبیب خبیری کاپیتان رااز آنها گرفتند اینان هم کاپیتان فروزان عبدی را برای آزادی و رهایی از دست دادند.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

فریاد




همه به دنبال اين هستند كى صدا كرد



اماا نه اينكه براى چى صدا كرد .



. . . . .

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

زیمباوه

در حالی که هر روز بر تعداد قربانیان و مبتلایان به وبا در حال افزایش است رییس جمهور زیمباوه موگابه بر صفحه تلویزیون ظاهر میگرددو با وقاحت مدعی میشود که دولت غصبی او توانسته این بیماری را کنترل کنند و جلوی شیوع آنرا بگیرد نقطه قابل توجه اینجاست که امروزه وبا بیماری میباشد که براحتی درمان نمود و جلوی پخش آنرا گرفت و آب تمیز وقابل آشامیدن لازم میباشد ودیگر رعایت بهداشت که در زیمباوه بعلت بی آبی مردم روی آورده اند به آب توالتها و . . . دیشب که تلویزیون آلمان گزارش تصویری از این سرزمین را نشان داد که وضع فلاکت بار بیماران قلب آدمی را به درد میاورد بیمارانی را نشان میداد که برای زنده ماندن از بیمارستانهایی که بعلت بی آبی وبی دارویی نمیتوانستند به مداوای آنها بپردازند از آنجا میگریختند در انتها مفسر خبر که تاسف و تاثر وی را میتوان در چهرهاش دید در یک جمله زیبا گفت بیماری مردم زیمباوه وبا نیست که باید علاج گردد بلکه خود شخص موگابه میباشد.
از همه اینها وقیح تر بنگاه های ساخت و پرداخت اخبار جعلی میهن ما در مورد شیوع و پخش وبا در زیمباوه کاسه های داغ تر از آش شده ضمن پوشش وسیع خبری علت آنرا یا به گردن انگلیس میاندازند و یا تحریم زیمباوه از سوی جهان آزاد ومترقی را باعث این مصبیت . اگر هم چنین باشد باید از اینان پرسید وفتی یک بیماری ساده که در این روزگار درمان آن براحتی سرماخوردگی میباشد با تحریم به مصیبت ملی و لاعلاجی مبدل میگردد حال که در سرزمین مظلوم من اولین تحریم ها دامن بیماران قلب و کلیه و . . راگرفته آیا وقت آن نرسیده تا ما به چنین عوافبی گرفتار نشده در روابط خود با دنیا تجدید نظری کنیم .

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

اولتیماتوم سه روزه برای سرکوب


دانشجویان شیراز طی امیلی خواهان آن شده اند که در سکوت خبرگزاریهای اصطلاح طلب که به اخبار دانشجویی پوشش نمیدهند ما اخبار فعالیتها یا تهدیدهایی را که صورن میگیرد و . .به اطلاع هم وطنان برسانیم که اعلامیه زیر همین چند لحظه پیش دریافت کردم و عینا اینجا منعکس میکنم تا باشد صدای مظلومیت این عزیزان بگوش دگر هم میهنان برسد.

با اعلام اعتکاف نیروهای بسیج و تشکل‌های وابسته در دانشگاه شیراز؛ پروژه سرکوب دانشجویان دانشگاه شیراز وارد فاز جدیدی شد:

تشکل‌های وابسته و حکومتی دانشگاه شیراز شامل بسیج دانشجویی، جامعه اسلامی و انجمن اسلامی مستقل دانشگاه شیراز طی اعلامیه‌های که در سطح وسیع در دانشگاه شیراز پخش شده است اعلام کرده‌اند که از فردا(شنبه) در مسجد دانشگاه شیراز معتکف خواهند شد. این تشکل‌های وابسته که بعضی از آن‌ها ماهیت شبه‌نظامی نیز دارند، دلیل اعتکافِ سیاسی خود را «هتک حرمت گستاخانه به شهدا، توهین به مقدسات و اهمال مسئولین» اعلام کرده‌اند.
پس برگزاری مراسم بزرگداشت روز دانشجو در روزهای 16 و 18 آذر در دانشگاه شیراز که با حضور پرشور دانشجویان این دانشگاه برگزار گردید، نگرانی‌های مجموعه حاکمیت نسبت به جو دانشگاه شیراز به شدت افزایش یافته است و نیروهای وابسته و شبه‌نظامی درون دانشگاه به همراه مسئولین دانشگاه شیراز و نیز مقامات امنیتی استان فارس دست به دست هم داده‌اند تا فعالین دانشجویی دانشگاه شیراز را به شدت سرکوب کنند. این در حالی است که خبرگزاری‌های وابسته و حکومتی که ید طولایی در پرونده‌سازی علیه دانشجویان دارند نیز با جوسازی و لجن‌پراکنی، فضا را به سمت برخورد شدید با دانشجویان دانشگاه شیراز پیش می‌برند. «رجا نیوز» و نیز «شبکه خبر دانشجو» سایت خبری سازمان بسیج دانشجویی عملا از برخورد خشن با دانشجویان صحبت می‌کنند.
به گزارش شبکه خبر دانشجو معاون سیاسی امنیتی استاندار فارس در دیدار با دانشجویان بسیجی گفته است: «در روش تاكتيكي، بايد به صورت تشكيلاتي عمل كنيد و ابتدا با مشورت و در مرتبه بعد با عمل بتوانيد بيشترين سود و كمترين ضرر را داشته باشيد.» وی همچنین با اشاره به جلسه سخنرانی علی لاریجانی در دانشگاه شیراز، که با اعتراض شدید دانشجویان این دانشگاه همراه بود، گفت: « انتظار ما اين بود كه دانشجوي دشمن شكن فضاي تالار را دست بگيرد تا دانشجويان افراطي و دشمنان نتوانند از اين شور و هيجان فضاسازي كنند.» همچنین بنا گزارش همین خبرگزاری، نیروهای بسیج در این جلسه به حدایق معاون سیاسی امنیتی استانداری فارس گفته‌اند: « ما دانشجويان از حق خودمان نمي گذريم و خواهان برخورد قانوني و قاطع شوراي تامين با اين افراد هستيم... اگر با اين مجرمين برخورد نشود مسامحه كرده ايد چرا كه اين افراد با توهين از خط قرمز ارزش ها عبور كرده اند... توهين به ولايت فقيه، توهين به ساحت مقدس حضرت رسول الله مي باشد و ما از آن نمي گذريم».
پایگاه خبری رجانیوز که نزدیکی زیادی با احمدی‌نژاد و روزنامه کیهان دارد، متن بیانیه‌ی بسیج دانشجویی دانشگاه شیراز که فعالان دانشجویی را تهدید به قتل کرده‌اند را منتشر کرده است و گزارش داده است که نیروهای بسیج دانشجویی در دیدار با مقامات استانداری فارس جهت برخورد با دانشجویان اولتیماتوم سه‌روزه‌ای صادر کرده‌اند.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

بز ریش سفید

شنيدم كه در همين ده خودمان روزي بز حاجي مهدي آقا گر شد و آن را ول كردند توي صحرا، بعد بره ي خل ميرزا كدخداي ده ديگر، بعد سگ حاجي قاسم خودمان و بعد هم گوساله ي مشهدي محمد حسن. اين چهار تا وسط بيابان همديگر را پيدا كردند و رفيق شدند. اينجا و آنجا خوردند و خوابيدند و حسابي چاق و چله شدند، گري هم رفت پي كارش.
شبي توي مزرعه ي «داشلو» نشسته بودند حرف مي زدند. ديدند از دور روشنايي مي آيد. بز كه ريش سفيدشان بود گفت: آخ!.. كاشكي قلياني چاق مي كرديم!..
ديگران گفتند: اين كه كار سختي نيست. آقا سگ آب مي آورد، آقا گوساله تنباكو، آقا بره آتش، آنوقت قليان را چاق مي كنيم.
آقا بره پاشد رفت دنبال آتش. رفت و رفت و نزديك روشنايي كه رسيد، ديد اوهو، دوازده تا گرگ دوره زده اند و نشسته اند خودشان را گرم مي كنند. ترس برش داشت. سلام، عليك السلام! گفتند: رفيق بره، تو كجا و اينجا كجا؟
بره ترسان گفت: آمدم از شما آتش بگيرم تا براي رفيق بز قليان چاق كنيم.
گرگها گفتند: حالا بيا بنشين، خستگي در كن...
بره رفت و نشست. يكي گفت معطل چه هستيم، ديگران گفتند كه صبر كن، يكي ديگر هم مي آيد.
آقا بز هر چه صبر كرد ديد آقا بره نيامد. گفت: آقا گوساله تو پاشو برو ببين آقا بره چه بلائي سرش آمده.
آقا گوساله پا شد آهسته آهسته آمد، نزديك گرگها كه رسيد ديد دوازده تا گرگ بيچاره آقا بره را وسطشان گرفته اند و نشسته اند. از ترس شروع به لرزيدن كرد. اما به روي خودش نياورد و سر بره تشر زد: پدر سگ، آمدي اينجا چكار! آتش بياري يا با آقايان بنشيني و حرف بزني؟ يا الله، پاشو بيفت جلو، برويم. وقت قليان رفيق بز مي گذرد.
گرگها گفتند: خونت را كثيف نكن، رفيق. حالا بيا كمي بنشين خستگي در كن...
گوساله هم از ترس چيزي نگفت و رفت نشست وسط گرگها. يكي گفت كه حالا ديگر معطل چه هستيم؟ ديگران گفتند كه عجله نكن، رفيق. الان يكي ديگر هم پيدايش مي شود.
آقا بز باز هر چه صبر كرد از بره و گوساله خبري نشد. گفت: آقا سگ پاشو برو دنبالشان.
سگ پاشد آمد. نزديك كه رسيد ديد دوازده تا گرگ، آقا بره و آقا گوساله را دوره كرده اند و نشسته اند حرف مي زنند. از ترس لرزيد و كنده ي زانوهايش به هم خورد. اما به روي خودش نياورد و تشر زد: آهاي با شما هستم، بره ، گوساله! مگر رفيق بز شما را براي شب نشيني آقايان فرستاده كه نشسته ايد و خوش خوش بگو بخند مي كنيد؟ هيچ حيا نمي كنيد؟ پاشيد بيفتيد جلو برويم، وقت قليان رفيق بز مي گذرد.
گرگها گفتند: رفيق سگ، بيخودي عصباني مي شوي. اين بيچاره ها گناهي ندارند. حالا تو هم بيا كمي بنشين خستگي دركن...
آقا سگ هم از ترس چيزي نگفت و رفت نشست كنار رفيقهايش.
آقا بز وقتي كه ديد از سگ هم خبري نشد، خودش پا شد راه افتاد به طرف روشنايي گرگها. سر راه لاشه گرگي پيدا كرد. شاخ محكمي زد به لاشه و آن را روي سر بلند كرد. خوشش آمد و همين طوري راه افتاد. نزديك روشنايي كه رسيد، ديد دوازده تا گرگ رفيقهاي بيچاره اش را دوره كرده اند و نشسته اند و آب از لب و لوچه هايشان مي ريزد. به سر رفيقهايش تشر زد: آهاي احمقها شما را دنبال آتش فرستاده بودم يا اين كه گفته بودم برويد بنشينيد پاي صحبت آقايان؟
گرگها گفتند: عصباني نشو، رفيق بز حالا بيا بنشين كمي خستگي در كن...
بز ديد كه بد جايي گير افتاده رو كرد به گرگها و همه شان را به فحش و ناسزا بست كه: پدر احمقهاي كثيف! خوب جايي گيرتان آوردم. پدرتان بيست گرگ به من مقروض بود هفت تايش را خورده ام، يك هم سر شاخهايم است، باقيش هم شما. جنب نخوريد كه گرفتم بخورمتان!.. آقا سگ بگيرشان!.. فرار نكنند، ترسوها!..
گرگها تا اين حرفها را شنيدند، دو تا پا داشتند دو تا پاي ديگر هم قرض كردند و فرار كردند. چنان فرار كردند كه باد به گردشان نمي رسيد. سگ هم از اين طرف شروع كرد به عوعو كه مثلاً حالا مي گيرمتان و پاره پاره تان مي كنم.
بز رفيقهايش را برداشت و آمدند سر جايشان. بعد گفت: رفيقها، گرگها امشب دست از سر ما بر نخواهند داشت، بياييد برويم يك جا پنهان بشويم.
يك درخت سنجد كج و معوج بود. بز بالا رفت و نشست آن بالاي بالا، سگ زير پاي او، بره زير پاي سگ و گوساله هر چه كرد نتوانست از درخت بالا برود و آخرش زوركي خودش را به شاخه اي بند كرد.
گرگها پس از مدتي دويدن ايستادند. يكيشان گفت: نگاه كنيد ببينيد چه مي گويم: بز كجا و گرگ ها را ترساندن و فرار دادن كجا؟ كي تا حال چنين چيزي شنيده؟ برگرديم پدرشان را دربياوريم.
همه ي گرگها حرف او را قبول كردند و برگشتند. اما هرچه جستجو كردند بز و رفيقهايش را نتوانستند پيدا كنند. آمدند نشستند پاي درخت سنجد كه مشورتي بكنند و فالي بگيرند. يكيشان فالگير هم بود. خواست فالي بگيرد و محل بز و رفيقهايش را پيدا كند كه يك دفعه آقا گوساله لرزيد و ول شد و افتاد روي سرگرگها. بز تا ديد كار دارد خراب مي شود، داد زد: رفيق گوساله، اول آن فالگير پدر سوخته را بگير كه فرار نكند. زود باشيد بجنبيد رفيقها!.. بگيريديشان!..
گرگها باز چنان فرار كردند كه باد هم به گردشان نمي رسيد.
بز گفت: من مي دانم كه گرگها باز هم خواهند آمد. بياييد كاري بكنيم. آنوقت زمين را چال كرد و آقا سگ را خاك كرد و گفت كه فلان وقت فلان جور مي كني. رويش هم چند تايي آجر سوخته و شكسته چيد و گفت كه: رفيقها، اينجا را ما مي گوييم «پير مقدس قاقالا».
از اين طرف گرگها در حال فرار به روباه برخوردند. روباه گفت: كجا با اين عجله؟
گفتند: از دست بز فرار مي كنيم. مي خواست ما را بخورد.
روباه گفت: سرتان كلاه گذاشته. بز كجا و خوردن گرگ كجا؟ برگرديد برويم. مي دانم چكارش بكنم.
روباه آنقدر گفت كه گرگها دل و جرأت پيدا كردند و برگشتند. بز از دور ديد كه روباه افتاده جلو و گرگها را مي آورد. از همان دور فرياد زد: آهاي روباه، الباقي قرضت را مي آوري؟ مرحوم بابات بيست وچهار گرگ به من مقروض بود. يكي دو هفته پيش دوازده تايش را آوردي خوردم، مثل اين كه حال هم دوازده تاي ديگر را آورده اي. آفرين!.. آفرين!..
گرگها گفتند: روباه نكند ما را به پاي مرگ مي كشاني؟
روباه گفت: ابلهي گفت و احمقي باور كرد. مگر نمي بينيد اين حقه باز دروغ سر هم مي كند؟
بز گفت: روباه، اگر تو راست مي گويي بيا به اين «پير مقدس قاقالا» قسم بخور، تا قبول كنم كه به من مقروض نيستي و از تودست بردارم.
روباه يكراست رفت سر «مزار» و گفت: اگر دروغ بگويم اين «پير» مرا غضب كند.
روباه تا اين حرف را زد آقا سگ از توي چاله جست زد و بيخ گلوي روباه را گرفت و خفه اش كرد. گرگها باز فرار كردند و رفتند به جاي خيلي دوري.
در اين وقت ديگر داشت صبح مي شد. بز گفت: رفيقها، نظر من اين است كه هر كس برگردد به خانه ي خودش والا جك و جانورها راحتمان نمي گذارند.
همه حرف بز را پسنديدند و برگشتند سر خانه و زندگي اولشان.

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

16 آذر


شانزده آذر امسال برابر است با پنجاه و پنجمین روز شهادت دانشجویان دانشکده فنی میباشد و امروز شاهدیم که راهی را که این عزیزان با فدا کردن جان خود بنا نهادند از آغاز تا به امروز همواره رهروانی داشته ودارد و جوانان دانشجویی که با الگو قرار دادن اسلاف خود چه در دوران استبداد شاهی و چه در این روز گاران دیکتاتوری دینی بدون پروا از غل و زنجیر شکنجه وآزار و حتی ریخته شدن خونشان ایستاده اند و دست از مقاومت نکشیده اند که فیلم پایین این نوشته شاهدیست بر این ادعا که دانشجوی آزاده و آزادیخواهی در مقابل رییس مجلس که در چتر حمایتی مامورین و مشتی دانشجونماکه به سهمیه ایی معروف میباشند که هم مزدور وهم جیره و ریزه خوار حاکمینند قرار دارد این جوان بدون ترس و واهمه به بهانه پرسش و پاسخ به ایراد چنین سخنانی میپردازد که این بشارتیست هم به آن سه شهید فوق الذکر و چه تمامی شهدای راه آزادی که ببینید و آگاه باشید ای یاران به خاک خفته که راهتان همواره تا احقاق اهدافی که دنبالش بودید ادامه دارد.


۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

۱٣ آذر روز مبارزه با سانسور












آنان كه همچون گل همه بر باد رفته‌اند

هرگز گمان مدار كه از ياد رفته‌اند

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

فاطمه رجبی و چرا دانشگاه زنجان ؟؟؟


وقتی شنیدم و خواندم خانم فاطمه رجبی برای سخنرانی به دانشگاه زنجان رفته آنهم در حالی که نزدیک محل سکونت ایشان از قرچک ورامین تا رود هن و . . اینهمه دانشگاه از نوع آزاد و نا آزادش وجود دارد چرا اینهمه راه دور حال چرا زنجان مثلا چرا قزوین نه, یاد جوکی افتادم که اوایل انقلاب رایج بود و ورد زبان مردم که متاسفانه بنده هیچوقت حافظه به یاد سپاری جوک و لطیفه را نداشتم اما محتوایش تا آنجا که یادم میاید این بود پیر زنی سوار تاکسی میشود وقتی راننده میپرسد مادر کجا میگوید مستقیم . . که بعد از مدتی پیره زن رو به راننده میکند ننجون پس کو میگویند زنان نباید تنها سوار تاکسی بشن میبرن تجاوز میکنند منکه چیزی ندیدم و . . شاید این بانوی بزرگوار هم حکایت دانشگاه مزبور را شنیده اند و آنجا را انتخاب کرده اند پیش خود گفته اند سنگ مفت گنجشک مفت هم فال هم تماشا دنیا را چه دیدی شاید به مدد الهی دکتر مددی یا اصلا بر کنار نشده و یا اینکه دوباره مانند خیلی های دیگر دوباره دعوت به خدمت شده باشد وخدا بخواهد دری هم به تخته ما بخورد.

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

سله (کبوترخانه)

زندانی و زندانبان ,هردو زندانی . . .

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

مثل درخت در شب باران . . شفیعی کدکنی

براى درختان سرزمينم كه تن رنجورشان زخمى تبر نامردمان است

مثل درخت در شب باران به اعتراف
با من بگو بگوی صمیمانه هیچ گاه
تنهایی برهنه و انبوه خویش را
یک نیم شب
صریح
سرودی به گوش باد ؟
در زیر آسمان
هرگز لبت تپیدن دل را
چون برگ در محاوره ی باد
بوده ست ترجمان ؟
ای آن که غمگنی و سزاوار
در انزوای پرده و پندار
جوبار را ببین که چه موزون
با نغمه و تغنی شادش
از هستی و جوانی
وز بودن و سرودن
تصویر می دهد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های کوته دیوار
زان سوی بید ها و چناران
آنک شمیم صبح بهاران
بهتر همان که با من
خود را به ابر و باد سپاری
مثل درخت در شب باران

شفیعی کدکنی (م.سرشک)

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

قصه عينكم _ رسول پرویزی


به قدري اين حادثه زنده است كه از ميان تاريكي‌هاي حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز مي‌درخشد. گوئي دو ساعت پيش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظه‌ام باقي است.تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خيال مي‌كردم عينك مثل تعليمي و كراوات يك چيز فرنگي‌مأبي است كه مردان متمدن براي قشنگي به چشم مي‌گذارند. دائي جان ميرزا غلامرضا ـ كه خيلي به خودش ور مي‌رفت و شلوار پاچه تنگ مي‌پوشيد و كراوات از پاريس وارد مي‌كرد و در تجدد افراط داشت، به طوري كه از مردم شهرمان لقب مسيو گرفت ـ اولين مرد عينكي بود كه ديده بودم. علاقه دائي جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهاي ديگر فرنگي مآبان مرا در فكرم تقويت كرد. گفتم هست و نيست، عينك يك چيز متجددانه است كه براي قشنگي به چشم مي‌گذارند.اين مطلب را داشته باشيد و حالا سري به مدرسه‌اي كه در آن تحصيل مي‌كردم بزنيم. قد بنده به نسبت سنم هميشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش كند ـ هر وقت براي من و برادرم لباس مي‌خريد ناله‌اش بلند بود.متلكي مي‌گفت كه دو برادري مثل علم يزيد مي‌مانيد. دراز دراز، مي‌خواهيد برويد آسمان شوربا بياوريد! در مقابل اين قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمي‌ديد. بي‌آنكه بدانم چشمم ضعيف و كم‌سوست. چون تابلو سياه را نمي‌ديدم، بي‌اراده در همه كلاس‌ها به طرف نيمكت رديف اول مي‌رفتم. همه شما مدرسه رفته‌ايد و مي‌دانيد كه نيمكت اول مال بچه‌هاي كوتاه قدست. اين دعوا در كلاس بود. هميشه با بچه‌هاي كوتوله دست به يقه بودم. اما چون كمي جوهر شرارت داشتم، طفلك‌ها همكلاسان كوتاه قد و همدرسان خپل از ترس كشمكش و لوطي بازي‌هاي خارج از كلاس تسليم مي‌شدند. اما كار بدينجا پايان نمي‌گرفت. يك روز معلم خودخواه لوسي‌ دم در مدرسه يك كشيده جانانه به گوشم نواخت كه صدايش تا وسط حياط مدرسه پيچيد و به گوش بچه‌ها رسيد. همين‌طور كه گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پريده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداري به من داد و گفت:«چشت كوره؟ حالا ديگر پسر اتول خان رشتي شدي؟ آدمو تو كوچه مي‌بيني و سلام نمي‌كني!؟»معلوم شد ديروز آقا معلم از آن طرف كوچه رد مي‌شده، من او را نديده‌ام و سلام نكرده‌ام. ايشان عم عملم را حمل بر تكبر و گردنكشي كرده، اكنون انتقام گرفته مرا ادب كرده است.در خانه هم بي‌دشت نبودم. غالباً پاي سفره ناهار يا شام كه بلند مي‌شدم چشمم نمي‌ديد، پايم به ليوان آب‌خوري يا بشقاب يا كوزة آب مي‌خورد. يا آب مي‌ريخت يا ظرف مي‌شكست. آن وقت بي‌آنكه بدانند و بفهمند كه من نيمه كورم و نمي‌بينم خشمگين مي‌شدند. پدرم بد و بيراه مي‌گفت. مادرم شماتتم مي‌كرد، مي‌گفت: به شتر افسارگسيخته مي‌ماني. شلخته و هردم‌بيل و هپل و هپو هستي، جلو پايت را نگاه نمي‌كني. شايد چاه جلوت بود و در آن بيفتي.بدبختانه خودم هم نمي‌دانستم كه نيمه كورم. خيال مي‌كردم همه مردم همين قدر مي‌بينند!لذا فحش‌ها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش مي‌كردم كه با احتياط حركت كن! اين چه وضعي است؟ دائماً يك چيزي به پايت مي‌خورد و رسوائي راه مي‌افتد. اتفاق‌هاي ديگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پيشرفت نداشتم. مثل بقيه بچه‌ها پايم را بلند مي‌كردم، نشانه مي‌رفتم كه به توپ بزنم، اما پايم به توپ نمي‌خورد، بور مي‌شدم. بچه‌ها مي‌خنديدند. من به رگ غيرتم برمي‌خورد. دردناك‌ترين صحنه‌ها يك شب نمايش پيش آمد.يك كسي شبيه لوطي غلامحسين شعبده‌باز به شيراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچه‌ها براي ديدن چشم‌بندي‌هاي او به نمايش مي‌رفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمايش بود. يك بليط مجاني ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومي يك بليط مجاني داشت. من از ذوق بليط در پوستم نمي‌گنجيدم. شب راه افتادم و رفتم. جايم آخرسالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باريك‌بين شدم، يارو وارد سن‌ شد، شامورتي را در آورد، بازي را شروع كرد. همة اطرافيان من مسحور بازي‌هاي او بودند. گاهي حيرت داشتند، گاهي مي‌خنديدند و دست مي‌زدند ـ اما من هر چه چشمم را تنگ‌تر مي‌كردم و به خودم فشار مي‌آوردم درست نمي‌ديدم. اشباحي به چشمم مي‌خورد. اما تشخيص نمي‌دادم كه چيست و كيست و چه مي‌كند. رنجور و وامانده دنباله‌رو شده بودم. از پهلو دستيم مي‌پرسيدم : چه مي‌كند؟ يا جوابم نمي‌داد يا مي‌گفت مگر كوري نمي‌بيني. آن شب من احساس كردم كه مثل بچه‌هاي ديگر نيستم. اما باز نفهميدم چه مرگي در جانم است. فقط حس كردم كه نقصي دارم و از اين احساس، غم و اندوه سختي وجودم را گرفت. بدبختانه يك بار هم كسي به دردم نرسيد. تمام غفلت‌هايم را كه ناشي از نابينائي بود حمل بر بي‌استعدادي و مهملي و ولنگاريم مي‌كردند. خودم هم با آنها شريك مي‌شدم.* * *با آنكه چندين سال بود كه شهرنشين بوديم، خانه ما شكل دهاتيش را حفظ كرده بود. همان‌طور كه در بندر يك مرتبه ده دوازده نفر از صحرا مي‌آمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهماني لنگر مي‌انداختند و چندين روز در خانه ما مي‌ماندند، در شيراز هم اين كار را تكرار مي‌كردند. پدرم از بام افتاده بود، ولي دست از عادتش برنمي‌داشت. با آنكه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساري رفته بود، مهمانداري ما پايان نداشت. هر بي‌صاحب مانده‌اي كه از جنوب راه مي‌افتاد، سري به خانه ما مي‌زد. خداش بيامرزد، پدرم دريا دل بود. در لاتي كار شاهان را مي‌كرد، ساعتش را مي‌فروخت و مهمانش را پذيرائي مي‌كرد. يكي از اين مهمانان يك پيرزن كازروني بود. كارش نوحه‌سرائي براي زنان بود. روضه مي‌خواند. در عيد عمر تصنيف‌هاي بندتنباني مي‌خواند، خيلي حراف و فضول بود. اتفاقاً شيرين زبان و نقال هم بود. ما بچه‌ها خيلي او را دوست مي‌داشتيم. وقتي مي‌آمد كيف ما به راه بود. شب‌ها قصه مي‌گفت.گاهي هم تصنيف مي‌خواند و همه در خانه كف مي‌زدند. چون با كسي رودرباسي نداشت، رك و راست هم بود و عيناً عيب ديگران را پيش چشمشان مي‌گفت، ننه خيلي او را دوست مي‌داشت.اولاً هر دو كازروني بودند و كازرونيان سخت براي هم تعصب دارند.ثانياً طرفدار مادرم بود و به خاطر او هميشه پدرم را با خشونت سرزنش مي‌كرد كه چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن ديگري گرفته است؛ خلاصه مهمان عزيزي بود. البته زادالمعاد و كتاب دعا و كتاب جودي و هر چه ازين كتب تغزيه و مرثيه بود همراه داشت. همة اين كتاب‌ها را در يك بقچه مي‌پيچيد. يك عينك هم داشت، از آن عينك‌هاي بادامي شكل قديم. البته عينك كهنه بود. به قدري كهنه بود كه فرامش شكسته بود. اما پيرزن كذا به جاي دسته فرام يك تكه سيم سمت راستش چسبانده بود و يك نخ قند را مي‌كشيد و چند دور، دور گوش چپش مي‌پيچيد.من قلا كردم و روزي كه پيرزن نبود رفتم سر بقچه‌اش. اولاً كتاب‌هايش را به هم ريختم. بعد براي مسخره، از روي بدجنسي و شرارت عينك موصوف را از جعبه‌اش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم كه بروم و با اين ريخت مضحك سر به سر خواهرم بگذارم و دهن‌كجي كنم.آه هرگز فراموش نمي‌كنم!براي من لحظه عجيب و عظيمي بود! همينكه عينك به چشم من رسيد ناگهان دنيا برايم تغيير كرد. همه چيز برايم عوض شد.يادم مي‌آيد كه بعدازظهر يك روز پائيز بود.آفتاب رنگ رفته و زردي طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تير خورده تك تك مي‌افتادند. من كه تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهي برگ در هم رفته چيزي نمي‌ديدم، ناگهان برگ‌ها را جدا جدا ديدم. من كه ديوار مقابل اطاقمان را يك دست و صاف مي‌ديدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم مي‌خورد، در قرمزي آفتاب آجرها را تك تك ديدم و فاصلة آنها را تشخيص دادم. نمي‌دانيد چه لذتي يافتم. مثل آن بود كه دنيا را به من داده‌اند.هرگز آن دقيقه و آن لذت تكرار نشد. هيچ چيز جاي آن دقايق را براي من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم كه بي‌خودي چندين بار خودم را چلاندم. ذوق‌زده بشكن مي‌زدم و مي‌پريدم. احساس مي‌كردم كه تازه متولد شده‌ام و دنيا برايم معناي جديدي دارد. از بسكه خوشحال بودم صدا در گلويم مي‌ماند.عينك را درآوردم، دوباره دنياي تيره به چشمم آمد. اما اين بار مطمئن و خوشحال بودم.آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هيچ نگفتم. فكر كردم اگر يك كلمه بگويم عينك را از من خواهد گرفت و چند ني قليان به سر و گردنم خواهد زد. مي‌دانستم پيرزن تا چند روز ديگر به خانة ما برنمي‌گردد. قوطي حلبي عينك را در جيب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از ديدار دنياي جديد به مدرسه رفتم.بعد از ظهر بود. كلاس ما در ارسي قشنگي جا داشت. خانه مدرسه از ساختمان‌هاي اعياني قديم بود. يك نارنجستان بود. اطاق‌هاي آن بيشتر آئينه‌كاري داشت. كلاس مااز بهترين اطاق‌هاي خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسي‌هاي قديم درك داشت، پر از شيشه‌هاي رنگارنگ. آفتاب عصر به اين كلاس مي‌تابيد. چهره معصوم همكلاسي‌ها مثل نگين‌هاي خوشگل و شفاف يك انگشتر پربها به اين ترتيب به چشم مي‌خورد.درس ساعت اول تجزيه و تركيب عربي بود. معلم عربي پيرمرد شوخ و نكته‌گوئي بود كه نزديك به يك قرن از عمرش مي‌گذشت. همه همسالان من كه در شيراز تحصيل كرده‌اند او را مي‌شناسند. من كه ديگر به چشمم اطمينان داشتم، براي نشستن بر نيمكت اول كوشش نكردم. رفتم و در رديف آخر نشستم. مي‌خواستم چشمم را با عينك امتحان كنم.مدرسه ما بچه اعيان‌ها در محلة لات‌ها جا داشت؛ لذا دورة متوسطه‌اش شاگرد زيادي نداشت.مثل حاصل سن زده سال‌ به سال شاگردانش در مي‌رفتند و تهيه نان سنگك را بر خواندن تاريخ و ادبيات رجحان مي‌دادند. در حقيقت زندگي آنان را به ترك مدرسه وادار مي‌كرد. كلاس ما شاگرد زيادي نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا رديف ششم كلاس مي‌نشستند. در حالي كه كلاس، ده رديف نيمكت داشت و من براي امتحان چشم مسلح رديف دهم را انتخاب كرده بودم. اين كار با مختصرسابقه شرارتي كه داشتم اول وقت كلاس سوءظن پيرمرد معلم را تحريك كرد. ديدم چپ چپ من به نگاه مي‌كند.پيش خودش خيال كرد چه شده كه اين شاگرد شيطان بر خلاف هميشه ته كلاس نشسته است. نكند كاسه‌اي زير نيم كاسه باشد.بچه‌ها هم كم و بيش تعجب كردند.خاصه آنكه به حال من آشنا بودند. مي‌دانستند كه براي رديف اول سال‌ها جنجال كرده‌ام. با اينهمه درس شروع شد. معلم عبارتي عربي را بر تخته سياه نوشت و بعد جدولي خط‌كشي كرد. يك كلمه عربي را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن كلمه را تجزيه كرد. در چنين حالي موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.با دقت عينك را از جعبه بيرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سيمي را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.درين حال وضع من تماشائي بود. قيافه يغورم، صورت درشتم، بيني گردن‌كش و دراز و عقابيم، هيچكدام با عينك بادامي شيشه كوچك جور نبود. تازه اينها به كنار، دسته‌هاي عينك، سيم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصيبت ديده‌اي را مي‌خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه‌اي كه بيخود و بي‌جهت از ترك ديوار هم خنده‌شان مي‌گرفت.خدا روز بد نياورد. سطر اول را كه معلم بزرگوار نوشت، رويش را برگرداند كه كلاس را ببيند و درك شاگردان را از قيافه‌ها تشخيص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد.حيرت‌زده كچ را انداخت و قريب به يك دقيقه بروبر چشم به عينك و قيافه من دوخت. من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم كه سر از پا نمي‌شناختم. من كه در رديف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روي تخته را مي‌خواندم، اكنون در رديف دهم آن را مثل بلبل مي‌خواندم.مسحور كار خود بودم. ابداً توجيهي به ماجراي شروع شده نداشتم. بي‌توجهي من و اينكه با نگاه‌ها هيچ اضطرابي نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقويت كرد. يقين شد كه من بازي جديدي درآورده‌ام كه او را دست بيندازم و مسخره كنم!.ناگهان چون پلنگي خشمناك راه افتاد. اتفاقاً اين آقاي معلم لهجه غليظ شيرازي داشت و اصرار داشت كه خيلي خيلي عاميانه صحبت كند. همين‌طور كه پيش مي‌آمد با لهجه خاصش گفت:«به به! نره خر! مثل قوال‌ها صورتك زدي؟ مگه اينجا دسته هفت صندوقي آوردن؟»تا وقتي كه معلم سخن نگفته بود، كلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سياه چشم دوخته بودند، وقتي آقا معلم به من تعرض كرد، شاگردان كلاس رو برگردانيدند كه از واقعه خبر شوند. همينكه شاگردان به عقب نگريستند و عينك مرا با توصيفي كه از آن شد ديدند، يك مرتبه گوئي زلزله آمد و كوه شكست.صداي مهيب خنده آنان كلاس و مدرسه را تكان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، اين كار بيشتر معلم را عصباني كرد. براي او توهم شد كه همه بازيها را براي مسخره كردنش راه انداخته‌ام000 خنده بچه‌ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس كردم كه خطري پيش آمده، خواستم به فوريت عينك را بردارم. تا دست به عينك بردم فرياد معلم بلند شد:«دستش نزن، بگذار همين طور ترا با صورتك پيش مدير ببرم. بچه تو بايد سپوري كني. ترا چه به مدرسه و كتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بريز!»حالا كلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پايم را گم كرده‌ام. گنگ شده‌ام. نمي‌دانم چه بگويم. مات و مبهوت عينك كذا به چشمم است و خيره خيره معلم را نگاه مي‌كنم. اين بار سخت از جا در رفت و درست آمد كنار نيمكت من. يك دستش پشت كتش بود، يك دستش هم آماده كشيدن زدن. در چنين حالي خطاب كرد: «پاشو برو گمشو! يا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عينك همان‌طور به چشمم بود و كلاس هم غرق خنده بود. كمي خودم را دزديدم كه اگر كشيده را بزند به من نخورد، يا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابك جلو آقا معلم در رفتم كه ناگهان كشيده به صورتم خورد و سيم عينك شكست و عينك آويزان و منظره مضحك شد. همينكه خواستم عينك را جمع و جور كنم دو تا اردنگي محكم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پريدم و از كلاس بيرون جستم.* * *آقاي مدير و آقاي ناظم و آقاي معلم عربي كميسيون كردند و بعد از چانه زدن بسيار تصميم به اخراجم گرفتند. وقتي خواستند تصميم را به من ابلاغ كنند، ماجراي نيمه كوري خود را برايشان گفتم. اول باور نكردند، اما آنقدر گفته‌ام صادقانه بود كه در سنگ هم اثر مي‌كرد.وقتي مطمئن شدند كه من نيمه كورم، از تقصيرم گذشتند و چون آقا معلم عربي نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:«بچه مي‌خواستي زودتر بگي. جونت بالا بياد، اول مي‌گفتي. حالا فردا وقتي مدرسه تعطيل شد، بيا شاه‌چراغ دم دكون ميرسليمون عينك‌ساز!» فردا پس از يك عمر رنج و بدبختي و پس از خفت ديروز، وقتي كه مدرسه تعطيل شد،‌ رفتم در صحن شاه چراغ دم دكان ميرزا سليمان عينك‌ساز. آقاي معلم عربي هم آمد، يكي يكي عينكها را از ميرزا سليمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه كن به ساعت شاه چراغ ببين عقربه كوچك را مي‌بيني يا نه؟. بنده هم يكي يكي عينك‌ها را امتحان كردم، بالاخره يك عينك به چشمم خورد و با آن عقربه كوچك را ديدم.پانزده قران دادم و آن را از ميرزا سليمان خريدم و به چشم گذاشتم و عينكي شدم.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

قمار عشق


در قمار عشق آخر، باختم دل و دین را
وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را
فصل نوبهار آمد، جام جم چه می‌جویی
از می کهن پرکن، کاسه‌ی سفالین را
آن که در نظر بازی ، عیب کوه‌کن کردی
کاش یک نظر دیدی، عشوه‌های شیرین را
باد غیرت آتش زد، در سرای عطاران
تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را
گر ز قد رخسارت، مژده‌ای به باغ آرند
باغبان بسوزاند، شاخ سرو و نسرین را
چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید
آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را
در کمال خرسند، نیش غم توان خوردن
گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را
گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاری
از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را
دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا
تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را

فروغی بسطامی

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

ويدئوي تخريب قبرستان بهائيان در قائمشهر

در بامداد دوم آبان ماه در اقدامي غيرقانوني و غيرانساني ، قبرستان (گلستان جاويد) جامعه بهايي در شهر قائم شهر واقع در استان مازندران تخريب شد. با اين تفاوت که اين بار اين هتک حرمت بي شرمانه تر و وقيح تر از وقايعي همچون تخريب قبرستان بهائيان در اصفهان بوده است و قريب 80 درصد از قبرها به وسيله لودر تخريب شده و تنها تعداد محدودي از قبور سالم مانده اند. شواهد حاکي از اين مطلب است که در حدود نيمه شب اين واقعه رخ داده چرا که صبح پنجشنبه هنگامي که تعدادي از بهاييان به قبرستان مراجعه مي کنند با قبرهاي تخريب شده مواجه مي شوند و هنگامي که مراتب را به مسئولين گزارش مي دهند چند تن از مسئولين سپاه و نماينده مجلس شوراي اسلامي شهرستان قائم شهر آقاي "عزت الله اکبري" به محل فوق مراجعه مي کنند و بدون هيچ توجهي محل را ترک نمودند و تا اين لحظه هيچ اقدامي در جهت پيگيري موضوع صورت نپذيرفته است.

از سایت مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران‌

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

با زهم اعدام نوجوانی


با زهم نوجوانی اعدام شد من و امثال من که به حرفهای برخی از این دولتمردان دل خوش کرده و با شادمانی خبر منع اعدام نوجوانان را لینک میدادیم و در نوشته های دوستان کامنتی . . حال با اعدام نوجوان افغانی در اصفهان نشانگر این است که شادی ما عبث و بیهوده بوده است ما یی که امیدوار بودیم این گامی برای حذف کلی قانون اعدام شود.حال این پرسش برایم مطرح میشود این شهروندان افغانی که از کوچکترین حقوق شهروندی محرومند چگونه از اعدام بهره ایی یکسان میبرند در جوامع مترقی که چنین قوانین ضد بشری سالهاست از کتابهای قانونشان خذف شده اگر شخصی خارجی بدفعات مرتکب بزهی شود با تحقیق که در زادکاه او خطر جانی ندارد شخص خلافکار را به زادگاهش تحویل میدهند تا طبق قوانین آنجا محاکمه شود که باز دورادور نظارت میکنند بعنوان مثال نوجوان ترکی که بیش از صد ها خلاف مرتکب شده بود و دادگستری آلمان برای اصلاحش تمامی توانهای خود را برابر با قانون جزایی کشور بکار بسته بود از زندان نوجوانان تا گماردن مدد کارهای اجتماعی و روانشناسان و . . که هزینه سنگینی هم در بر داشت وقتی دیگر تلاشها بثمر نرسید اورا به ترکیه فرستاد که از لحظه ورود او به زادگاهش هم زیر نظر دادگستری و هم زیر پوشش خبری رسانه ها بود تا در سرزمین پدریش با او خدایی نا کرده بد رفتاری صورت نگیرد.

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

آرزو


۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

نامه عباس معروفی



سلام مسیح

نمی‌دانم چرا از وقتی “تاج خار” را خواندم همه‌اش منتظر بودم مسیح علی‌نژاد یک شاهکار در قد و قواره‌ی “رگتایم” روی میز کتابفروشی‌ها بگذارد.
توان و ظرفیتش را داشت، حادثه‌ها را هم داشت، دلیل نقل، زمان نقل، و مکان نقل را هم داشت. اما بگذار بگویم چی کم داشت. شاید او از معدود نویسندگان ایران باشد که برای نوشتن چنان اثری طرف نقل را هم داشت. طرف نقلش دل خودش است، و به همین‌خاطر است که صادقانه همه چیز را داستان می‌کند.
صادق هدایت “بوف کور” را برای سایه‌اش نوشت، طرف نقلش سایه‌اش بود، یعنی خودش، و برای همین اثرش پایین و بالا نمی‌شود، و یکدست تا آخر روی بند می‌ماند. و به همین خاطر بسیاری از داستان‌ها و رمان‌های این سال‌ها طرف نقل‌شان پیدا نیست، فقط مخاطب‌شان پیداست. یکی برای روشنفکران و دانشجویان می‌نویسد، یکی برای رخت‌شورها و باقالی‌پاک‌کن‌ها، و دیگری برای عامه‌ی مردم؛ و خیال می‌کند عامه‌ی مردم یعنی نخود و لوبیا که همینجوری سرتاس را بزند توی گونی و بپرسد: چند کیلو؟
همچنان که عالمان اقتصاد کارشان را بلدند و گام نخست می‌گویند “عرضه و تقاضا”، مسیح علی‌نژاد هم راهش را یاد گرفته، می‌گوید: رنج و فریاد، “تاج خار”، چه می‌دانم “من آزاد هستم” بابا ولم کن! بگذار درختم را جایی بکارم و آبش بدهم.
و مگر کار روزنامه‌نگار یا نویسنده همین نیست؟ سرخی درد را در رگانش بدواند، و وقتی خون تمام صورتش را داغ کرد، وقتی به خلسه‌ی گریستن رسید، وقتی نفسش بند آمد، همه‌ی آن درد را بریزد روی کاغذ و بگذارد روی میز کتابفروشی.
اثر که یکدست باشد، همه طرف نقل او می‌شویم، و نیز مخاطب نوشته‌هاش می‌شویم. نثر گزارشی رگتایم هم خاصیتش همین است که در بخشی از تاریخ آمریکا غوطه می‌خوری و باور می‌کنی تمامی آن دروغ‌های شاخدار را. دکتروف آنقدر باهوش است که حتا زیگموند فروید را می‌آورد کنار شخصیت رمانش تا با او عکس یادگاری بگیرد. این آن را شهادت می‌دهد.
“من آزاد هستم” را خواندم که مسیح خواسته بود ببینم نسبت به “تاج خار”ش پس رفته، یا برآمده؟ گفتم همانی که بودی هستی، فقط حرفه‌ای‌تر شده‌ای. مهم اما صداقت کلمات توست که به دادت رسیده. لازم نیست در شرح ماجراها و روایت داستانی صداقت داشته باشی، دروغ بگو، دروغ شاخدار بساز، قصه بباف، از شهرزادت کمک بگیر تا با قصه‌هات بلا از دختران مردم بگردانی، نترس، مگر نه اینکه به قول ای. ال. دکتروف: «رمان‌نویسان دروغگویان مادرزادند، ولی مردم باید ما را باور کنند، زیرا تنها ماییم که درباره‌ی حرفه‌مان اعتراف می‌کنیم که دروغگوییم. پس این ماییم که صادقیم.» و خاصیت داستان همین است، مسیح!
تو بلدی درد را پیدا کنی و لقمه لقمه توی قلبت، قلب کوچولوت جا بدهی، و بلدی که گریه‌هات را بنویسی، و همین است که وقتی کارت را می‌خوانند پیش از هر چیزی صداقت کلماتت را می‌بینند، و صداقت روایت را. و این حالا تخته پرش توست که دورخیز کنی، نفس بگیری، به نقطه‌ی فرود چشم بدوزی، و پرواز کنی. با همین کلمات و با همین جنس واژگان همه تو را باور می‌کنند، اما یک چیز کم داری، گفتم که!
دروغ کم داری. یا اصلاً نداری. اگر می‌توانستی چندتا دروغ بالدار در رمانت ببافی، با چند شاهد زنده و مرده، و کمی هم نمک و فلفل، کارت کارستان می‌شد. می‌شد هزار و یکشب، که شهرزاد گفت: پدر، مرا بر ملک کابین کن، یا من نیز کشته شوم، یا بلا از دختران مردم بگردانم.
می‌دانی مسیح، من یک جورهایی گذشته‌ی تو هستم، با این تفاوت که رسته‌ی روزنامه‌نگاری‌ام با تو فرق دارد، تو در ژورنالیسم سیاسی هم قلم بسیار زده‌ای، و من فقط در ادبیات. من در عمرم حتا یک اعلامیه‌ی سیاسی هم اینور و آنور نکرده‌ام، نه توده‌ای بوده‌ام نه حزب‌اللهی، نه مجاهد نه فدایی، این معلمی و نویسندگی می‌بینی چه به روز من آورد؟ دوازده سال از بهترین سال‌های عمرم در تبعید و کار سخت گذشت؛ کارهایی که مرا از نوشتن باز داشت. و عمر من بود که بر باد رفت.
قبلش هم بر باد رفته بود؛ سیزده سال‌ خدمت دولتی‌ام به باد رفته بود. روی پرونده‌ام نوشته بودند: «اخراج. به دادستانی انقلاب مراجعه شود.» و من هم پی‌اش را نگرفتم.
و بعد تکه زمینم را بالا کشیدند و گفتند دو نماینده‌ی مجلس آنجا خانه ساخته‌اند و زندگی می‌کنند. و بعد خانواده‌ام را تهدید کردند که سیم خارداری دور تکه زمینم بکشند. و همه‌ی اینها به این خاطر بوده که من داستان و رمان نوشته‌ام، معلمی‌ کرده‌ام، مجله‌ی ادبی انتشار داده‌ام. و حالا من دستم به جایی بند نیست، تنها چیزی که در ایران داشتم و در سال‌های جوانی با پول خودم خریده بودم، حالا خانه‌ی کسانی است که در آن نماز شب می‌خوانند. و تو نگاه کن، مسیح، چیزی از آینده‌ی خودت در تجربه‌های من نمی‌بینی؟
دوازده سال است که هر روز فکر می‌کنم نمی‌توانم برگردم. حکم زندان و شلاق دارم، به خاطر نوشتن حکم دارم، اما هرچه اینجا به من سخت بگذرد، احمق نیستم، قهرمان هم نیستم. من یک نویسنده‌ام، و حاضر نیستم حتا یک ساعت بروم زندان. ترجیح می‌دهم در غربت از تنهایی سوت بزنم، به ماه آسمان نگاه کنم، و به ماه برکه بگویم: تو تنها نیستی
تو هیچوقت تنها نبوده‌ای.
می‌بینی مسیح؟ این سرنوشت ما بوده؛ در سرزمین آبایی‌ات رمان تو اجازه‌ی چاپ و انتشار ندارد، مهم نیست، شانه‌ات را بالا بینداز. اثر ادبی مثل درختی است که تو در چنین شرایطی می‌توانی ریشه‌اش را در آب غربت بگذاری، (مثل چاپ بوف کور در بمبئی) تا روزی در خاک سرزمین خودت آن را بکاری.
من نشر گردون را در غربت با خودم ادامه دادم که چنین روزی به کار بیایم و مثلاً به داد دل تو برسم. شازده احتجاب هم یک زمانی همین‌جا منتشر شد. اما یادت باشد که تو درخت نیستی، تو آدمی. و حالا در این نیمه‌شب کنار اتاق خواب من، همین پستوی کتابفروشی، صدای ماشین چاپ برام تا صبح قصه می‌گوید؛ با صدایی یکنواخت و دوست‌داشتنی؛ من آزاد هستم.


عباس معروفی

از سايت مسیح علی نژاد

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

سفر احمدی نژاد به گيلان



شرح با شما . .

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

ماهی خورک پرنده سال 2009





هر ساله در آلمان و برخی از کشورهای اروپایی از طرف
سازمان حفظ محیط زیست پرنده ایی را بعنوان پرنده سال معرفی میکنندکه امسال این ارگان ماهی خورک که به آلمانی(Eisvogel ) وبه انگلیسی (Kingfisher ) نامیده میشود را پرنده سال 2009 معرفی کرده اند و برای علاقه مندان نام لاتین این پرنده زیبا Alcedo atthis است .


سازمان حفظ محیط زیست آلمان این رسم نکو را از سال 1971 ابداع نموده است که همین پرنده نامبرده برای دومین بار است این عنوان را از آن خود نموده است .
ماهی خورک پرنده کوچکی که اندازه آن حدود 16 تا 18 سانتی مترو وزن آن هم بین 35 و 40 گرم میباشد و طول بالها هم به 25 سانتی متر موقع بازکردن میرسد زیبایی این پرنده هارمونی رنگهایی است که جثه اش را پوشانده که تمام سطح پشتش ابی و سبز براق ودرخشان و گردن سفید و سینه و گونه به رنگ شاه بلوطی و پاها هم بین نارنجی و قرمز که در کنار دریاچه ها و رودها و تالابها زندگی میکند و از ماهی های کوچک و حشرات تغذیه میکند .
خوشبختانه این پرنده زیبا و چند نوع دیگرش از پرندگان بومی میهن عزیزمان میباشند.

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

پیش‌فروش کتاب

برای آگاهی و تهیه کتاب من آزادهستم بقلم مسیح علی نژاد اینجا مراجعه نمایید

پرندگان و امیریه برای ضمن آرزوی سلامتی و موفقیت برای نویسنده امیدوارند که بزودی کتابخوانان داخل کشور نبز به این کتاب دسترسی داشته باشند.

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

جدایی

جدایی

نقاشی ازMiwa Ogasawara

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

زهرای 11 ساله با چراغ سبز قانون، به حجله مرگ فرستاده


قصه پر غصه مادری ودختر یازده ساله اش . . .

دردل هایش را بعدا نوشته بود. روی ورق پاره ای که بعد مرگ، در جیب لباسش پیدا کردند:

"امیدوارم این نامه بدست مامان لیلا برسه و گرنه خیلی حرفهام که دوست داشتم بهش بگم، نگفته می مونه. مامانی خیلی دوستت دارم. می دونم با این کارم خیلی ناراحت می شی و غصه می خوری. اما اگه تو هم جای من بودی این کار را می کردی. شاید اگه اینجا بودی با هم این کار را می کردیم و اون دنیا با هم زندگی می کردیم. اینجا همه اش از من ایراد می گیرن. کتکم می زنن. بهم فحش می دن. نمی ذارن راحت باشم. حالا هم که می خوان شوهرم بدن. مگه من چند سالمه که اینقدر منو اذیت می کنن؟ دیروز عمو علی منو زد. بابا هیچی نگفت. طرف من را هم نگرفت.
نمی ذارن با تو حرف بزنم. نمی ذارن پیشت بیام. خسته شدم. چقدر زور می گن. چقدر کتک می زنن. آخه مگه من خرم؟
دلم می خواد درس بخونم و دکتر بشم، پاهاتو خوب کنم. ولی نه دلم می خواد مثل دوستت روزنامه نگار بشم و از دخترهای بدبخت مثل خودم، دفاع کنم. می دونم بعد از مردن من، تو آبروی اینها را می بری و پدرشونو درمیاری.غصه نخور من اونجا منتظرتم. فهمیدم برای من داداش آوردی، خوشحال شدم. ولی ناراحتم که ندیدمش. عسل دیگه باید مدرسه بره. مواظب اون باش. از اینکه تنها می شی ببخش. هیچ وقت تو و عسل و خوشبختی قبلمون را یادم نمی ره.

دوستت دارم مامان توپولی."
اینجا بخوانید

از سایت تغییر برای برابری

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

پاییز ای سرود خیال انگیز


پاییز ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟

(از شعر پاییز فروغ)

شد خزان - بدیع زاده بشنوید

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

روز جهانی صلح


فردا 21 سپتامبر روز جهانی صلح است که در سال 2001 به همت دبیر وقت آن پایه ریزی شد و هر ساله به احترام این روز در مناطق جنگی آتش بس بیست و چهار ساعته ایی بر گزار میشود و در گوشه و کنار دنیا صلح دوستان و صلح خواهان برنامه هایی متنوعی از موزیک تا تیاتر نقاشی با کودکان نصب پوسترها و . . . به اجرا میگذارند از سال 2004 کلیسا هم به این جمع پیوسته مراسم دعا با حظور ادیان مختلف را برپا میکند امروز صبح به مرکز شهر کوچک خودمان رقته بودم دیدم طرقداران صلح شهر ما هم مرکز شهر را با پلاکارد و پوستر و عکس تزیین نموده اند و چادری که شیرینی تازه میقروشد نوازنده گیتاری ترانه های سیاسی میخواند و چندین میز که مملو از اعلامیه و در فاصله استراحت نوازنده سخنرانی سخنگوی گروه صلح شهر که مردم را به سخن رانی یا ابراز عفیده و بحث دعوت میکرد و ضمنامژده میداد ظهر امروز در چادر شیرینی سوپ سبزی صلح بفروش خواهد رسید اما من از نوشته یکی از پلاکاردها خیلی خوشم آمد عبارت بود Gott hat keine Religion که ترجمه اش میشود خداوند هیچ دینی ندارد یا ساده تر خدا بیدین اسست که آنها این نوشته را بخاطر جنگ هایی که دین نثش دارد نوشته بودند که واقعیت هم همین است هرگز بنام شخص خدا نه ظلمی شده ونه خونی اما بنام دین یا مذهب الهی بیشمار.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

مقام بيست و دومی بازيهاي پارالمپيک 2008 پکن

مقام بیست ودومی به تمامی ورزشکاران اعزامی و مردم مظلوم و شریف مبارک باد.

تیم ایران در بيست و دوم بازيهاي پارالمپيک 2008 پکن مقام 22 را از آن خود نمودند که یک پله صعود نسبت به آتن بود چینیها در مجموع اول شدند جد ول کامل مدالها. بازیهای پارالمپیک یکی از بزرگترین رویدادهای ورزشی محسوب میشود که بنظر من تنها مسابفه ایی است که بازنده ندارد بلکه همه برنده هستند خواه ورزشکار خواه تماشاچی و برگزار کنندگان اما متاسفانه نه در رسانه ها و نه بین مردم جدی گرفته نمیشود حتی وبلاک نویسها هم کم لطفی نمودند حال به چه دلیلی نمیدانم البته این از شکوه و عظمت کاراین ورزشکاران نمیکاهد . جالبترین نتیجه مفام دومی انگلیسی ها بود که نشان میداد که چقدر آنها کار کرده اند و خود را آماده میسازند بجز آنکه بازیهای بیادماندنی برگزار کنند بلکه نتایج خوبی هم توسط هر دو گروه ورزشکاران المپیکی خود کسب کنند اما برای من غم انگیز ترین قسمت پارالمپیک بانوان ما بود چه اندک بودن تعداد این عزیزان از یک رو و دست نیافتن یاعدم موفقیت این ورزشکاران که چه لیاقت و توان بیشتر از انچه بدست آوردن را داشتند بود که دلیل آن هم معلوم است که آنها بجز معلولیت خویش معلولیت نداشتن مربی کاردان و مکان مناسب برای تمرینات و دیگر حجاب د ست وپا گیر که موجب کند شدن حرکات و عکس العمل که پایه اصلی هر رشته ورزشی میباشد و لو لو سرخرمن های همراه و ... که همانطور که در بالا اشاره کردم در پار المپیک همه برنده اند انشااله تا بازیهای لندن این معضلات چه برای این عزیزان پارالمپیکی وچه المپیکی های ما برطرف خواهد شد و با خیالی آسوده و بدون دغدغه خاطر به آنچه سزاوارش هستند دست خواهند یافت.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

دریا

دریا

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست بکم ازطوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست

شفیعی کدکنی (م.سرشک)

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

کشتی گیرThe Wrestlerبرنده شیر طلایی ونیز شد

در جشنواره فیلم ونیز فیلم کشتی گیر با بازی میکی رورک (Mickey Rourke) برنده جایزه شیر طلایی جشنواره شد.
سایر برندگان را اینجا ببینید راجع به این فیلم در سایتها و وبلاگها و . . . اشاره شده ولی صحنه ایی از این فیلم که مانند جنگ بین خیر و شر میباشد کسی چیزی ننوشته که در اخبار وقتی خبر برنده شدن این فیلم را به اطلاع تماشاچی ها میرساندند صحنه انتخابی از این فیلم بود که هنر پیشه اول فیلم به مصاف کشتی گیری میرود که لباس تن او علامت جمهوری اسلامی است که پرچمی با ارم الله یعنی پرچم میهن عزیزمان که بعد از شکست دادن حریف پرچم را وحشیانه با کوبیدن بر زانو شکسته و مانند زباله ایی به گوشه ایی پرت میکند. فیلم را ببینید با اینکه این پرچم را مانند پرچم شیر وخورشید دوستش ندارم اما از آنجایی که بالاخره فعلا مظهر کشور آفت زده ماست و مارا در جهان امروزه با آن میشناسند این صحنه یاد شده موجب ناراحتیم شد که حال جای طالبان را برای هالیوود گرفته ایم و چه بسا باید بر اکران سینما شاهد یورش رامبو و هر جک و جانوری باشیم نفرین به آنانیکه چنین خوارمان کردند.

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

افتتاحیه سیزدهمین دوره بازیهای پارالمپیک

ساعاتی پیش بعد از سیزده روز از اختتام بازیهای المپیک بزرگترین رویداد ورزشی ورزشکاران معلول هشتمین دوره بازیهای پارالمپیک در پکن در حضور٩١٠٠٠ تماشاگر افتتاح شد و چینیها انصافا سنگ تمام گذاشتند. در بازیهای این دوره حدود ٤٠٠٠ ورزشکاراز١٤٨ ملیت شرکت دارند نقطه عطف مراسم افتتاحیه سلام به ستارگان بود که توسط ٣٠٠ هنرمند ناشنوا در لباس سفید اجرا گردید که در نوع خود بزرگترین در دنیا بود که برای این قسمت از برنامه چهار ماه چهل معلم کرو لالان برای این رقص زیبا با این گروه کار کرده بودند و دیگر خواننده نابینای چینی بود که با زیبایی ترانه ایی را اجرا کرد و میگفت تنها آرزویم این است تنها سه روز چشمانم نور خود را بدست بیا ورند و من اول پدر ومادرم وبعد شما ها را بتوانم ببینم.
خوشبختانه همانگونه که در نوشته فبلی اشاره شده تیم ایران با ٧٤ ورزشکار شرکت کرده است که امیدوارم لا اقل این عزیزان را آسوده بگذارند که بجای ادای مراسم مذهبی در سفارت خانه و . . به مبارزه بپردازند و به افتخاراتی که حقشان هست و زحمت گشیده اند برسند . متاسفانه وزرش معلولین با حرکتی کند در برخی از جوامع برخوردار است چه دست اندر کاران وچه مردم به آن جدی نگاه نمیکنند که این جای بسی تاسف دارد و حتی مطبوعات و اهل قلم نیز مستثنی نیستند.

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

فریاد


افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست


ملک الشعرا بهار

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

بچه های ایران





ما گلهاي خندانيم ......... فرزندان ايرانيم
ايران پاك خود را ......... مانند جان مي دانيم
ما بايد دانا باشيم........ هوشيار و بينا باشيم
از بهر حفظ ايران .......... بايد توانا باشيم
آباد باشي اي ايران ....... آزاد باشي اي ايران
از ما فرزندان خود ........ دلشاد باش اي ايران
عباس یمینی شریف

آیا شاعر این شعر را برای این بچه ها سروده بود ؟

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

تخلیه مجله زنان



وقتی این مطلب را در وبلاگ حرفه خبرنگار خواندم:
متاسفم كه اين پست را مي‌نويسم اما فعلا دفتر مجله زنان تخليه مي‌شود.شهلا شركت 26 سال سابقه روزنامه‌‌نگاري‌اش را كه 16 سال آن با دغدغه فرساينده انتشار مجله زنان گذشت ، برمي‌دارد و دفتر مجله‌اش را تخليه مي‌كند و تحويل مي‌دهد.همه ما هم نشسته‌ايم و از دور دستي بر آتش داريم و خشكيده‌ايم از ناتواني خويش.
ودر پایان آمده است حالا هر كس خواست فقط و فقط روز دوشنبه اين هفته از ساعت 10 صبح به بعد مي‌تواند برود به دفتر مجله زنان در خيابان قائم مقام فراهاني ، چهارراه‌مشاهير ، كوچه زيبا ، در برابر پلاك 27 بايستد، - بد نيست كمي هم تامل كند – و بعد زنگ دوم را بفشارد، نرم و آهسته از ميان خاطرات پراكنده جمعي كه به كارشان عشق مي‌ورزيدند بالا برود و يك دوره از مجله‌ها را براي خودش بردارد...

بیاد میاورم وقتی زنان را بستند دلم را خوش میکردم خب اگر فکر میکنند خلع سلاح کردنشان اما دفتر ماهنامه سنگری خواهد بود که در آن پناه گیرند و . . .اما حال با این خبر زنان میرود برای همیشه خاموش گردد.


۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

اعتراض به لایحه ضد خانواده


با نصب این لوگو در وبلاگ خویش دراعتراض به لایحه ضد خانواده همراه شوید.
کد لوگو درسایت تغییر برای برابری

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه


روحانیون در طول تاریخ همواره باعلم برای این مخالف بودند و سر ستیز داشتند چون بخوبی میدانستند با پیشرفت علم ودانش آدمی برای شناخت و نزدیکی به خدا دیگر نیازی به دلالان و واسطه ها ندارد خواه انبیاء و اولیا خواه کشیش و ملا . . .

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

پرسش


این شخص به کجا می رود؟
1- به آکسفورد برای کسب دکترا
2-به مجلس برای گرفتن رای اعتماد
3- هیچکدام
شما چه فکر میکنید ؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

جمع آوری مانکن ها

طالبان . . .

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

قوانين طلايی همسرداری برای مردان

چند روز پیش دوستی از ایران برایم میلی در باب قوانين طلايی همسرداری برای مردان برایم فرستاده که امروز در یکی از رادیوهای خارج از کشور آنرا شنیدم که تصمیم گرفتم آنرا اینجا برای مزاح دوستان بگذارم.

قوانين طلايی همسرداری برای مردان

قانون طلايی اول: بايد زنی داشته باشيد که در کارهای خانه کمک کند، خوب آشپزی کند، گردگيری کند...

قانون طلايی دوم: بايد زنی داشته باشيد که سرگرمتان کند، شما را بخنداند، باعث فراموشی غصه شود...

قانون طلايی سوم: بايد زنی داشته باشيد که بتوانيد به او اطمينان کنيد و مطمئن باشيد هيچوقت به شما دروغ نميگويد...

قانون طلايی چهارم: بايد زنی داشته باشيد که در کنارش به آرامش برسيد و از بودن با او لذت ببريد...

قانون طلايی پنجم: خيلی خيلی مهم است که اين چهار زن از وجود يکديگر بيخبر باشند!

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

هفته یا د بود یعقوب مهر نها د

دیروز بنا بدعوت گروهی برای اعتراض به اعدام یعقوب مهرنهاد بروز نبودم از امروز با گروهی دیگر برای یادبود وی همراه خواهم بود آری دیروز که این تصویر دختر غمگین که نه مثل من خدا بلکه بندگان خدا پدرش را از او گرفتند جگرم آتش گرفت یادم افتاد که یک عمر اینها روضه حضرت رقیه خوانده اند و دل مردم را ریش کرده واشکشان را در آورده اند اگر یزید و دار و دسته اش یک رقیه واصغر واکبر به شیعیان دادند واینها هم چهاده قرن نانش را خوردند در این سی سال خود چندین اکبر وقاسم به خاوران ها روان ساخته اند و چندین هزار رقیه ها بی والدین نموده اند بنام جامعه توحیدی و حکومت عدل علی.
آری از دیروز دعا میکنم انهایی که یکی ازعزیزترین دارایی این کودک و کودکان دیگر یعنی پدرشان را از آنها گرفتند زمانی که اوو هم رنجهایش بتوان میرسند این ظالمین نباشند چرا که باشند این فرزندان داغدار جوانیشان هم مانند کودکیشان نیست و نابود خواهد شد نه برای از تحقیق افتادن برای دانشگاه و یا استخدام در اداره ایی بلکه خواهند بود از این والدین از دست داده ها که برای ظلمی که شده و برای قصاص نه به قهر الهی و نه به قلم و نه به وبلاگ بسنده کند وخود قربانی دیگری گردد.

از وبلاگ یعقوب مهرنهاد