۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

نامه عباس معروفی



سلام مسیح

نمی‌دانم چرا از وقتی “تاج خار” را خواندم همه‌اش منتظر بودم مسیح علی‌نژاد یک شاهکار در قد و قواره‌ی “رگتایم” روی میز کتابفروشی‌ها بگذارد.
توان و ظرفیتش را داشت، حادثه‌ها را هم داشت، دلیل نقل، زمان نقل، و مکان نقل را هم داشت. اما بگذار بگویم چی کم داشت. شاید او از معدود نویسندگان ایران باشد که برای نوشتن چنان اثری طرف نقل را هم داشت. طرف نقلش دل خودش است، و به همین‌خاطر است که صادقانه همه چیز را داستان می‌کند.
صادق هدایت “بوف کور” را برای سایه‌اش نوشت، طرف نقلش سایه‌اش بود، یعنی خودش، و برای همین اثرش پایین و بالا نمی‌شود، و یکدست تا آخر روی بند می‌ماند. و به همین خاطر بسیاری از داستان‌ها و رمان‌های این سال‌ها طرف نقل‌شان پیدا نیست، فقط مخاطب‌شان پیداست. یکی برای روشنفکران و دانشجویان می‌نویسد، یکی برای رخت‌شورها و باقالی‌پاک‌کن‌ها، و دیگری برای عامه‌ی مردم؛ و خیال می‌کند عامه‌ی مردم یعنی نخود و لوبیا که همینجوری سرتاس را بزند توی گونی و بپرسد: چند کیلو؟
همچنان که عالمان اقتصاد کارشان را بلدند و گام نخست می‌گویند “عرضه و تقاضا”، مسیح علی‌نژاد هم راهش را یاد گرفته، می‌گوید: رنج و فریاد، “تاج خار”، چه می‌دانم “من آزاد هستم” بابا ولم کن! بگذار درختم را جایی بکارم و آبش بدهم.
و مگر کار روزنامه‌نگار یا نویسنده همین نیست؟ سرخی درد را در رگانش بدواند، و وقتی خون تمام صورتش را داغ کرد، وقتی به خلسه‌ی گریستن رسید، وقتی نفسش بند آمد، همه‌ی آن درد را بریزد روی کاغذ و بگذارد روی میز کتابفروشی.
اثر که یکدست باشد، همه طرف نقل او می‌شویم، و نیز مخاطب نوشته‌هاش می‌شویم. نثر گزارشی رگتایم هم خاصیتش همین است که در بخشی از تاریخ آمریکا غوطه می‌خوری و باور می‌کنی تمامی آن دروغ‌های شاخدار را. دکتروف آنقدر باهوش است که حتا زیگموند فروید را می‌آورد کنار شخصیت رمانش تا با او عکس یادگاری بگیرد. این آن را شهادت می‌دهد.
“من آزاد هستم” را خواندم که مسیح خواسته بود ببینم نسبت به “تاج خار”ش پس رفته، یا برآمده؟ گفتم همانی که بودی هستی، فقط حرفه‌ای‌تر شده‌ای. مهم اما صداقت کلمات توست که به دادت رسیده. لازم نیست در شرح ماجراها و روایت داستانی صداقت داشته باشی، دروغ بگو، دروغ شاخدار بساز، قصه بباف، از شهرزادت کمک بگیر تا با قصه‌هات بلا از دختران مردم بگردانی، نترس، مگر نه اینکه به قول ای. ال. دکتروف: «رمان‌نویسان دروغگویان مادرزادند، ولی مردم باید ما را باور کنند، زیرا تنها ماییم که درباره‌ی حرفه‌مان اعتراف می‌کنیم که دروغگوییم. پس این ماییم که صادقیم.» و خاصیت داستان همین است، مسیح!
تو بلدی درد را پیدا کنی و لقمه لقمه توی قلبت، قلب کوچولوت جا بدهی، و بلدی که گریه‌هات را بنویسی، و همین است که وقتی کارت را می‌خوانند پیش از هر چیزی صداقت کلماتت را می‌بینند، و صداقت روایت را. و این حالا تخته پرش توست که دورخیز کنی، نفس بگیری، به نقطه‌ی فرود چشم بدوزی، و پرواز کنی. با همین کلمات و با همین جنس واژگان همه تو را باور می‌کنند، اما یک چیز کم داری، گفتم که!
دروغ کم داری. یا اصلاً نداری. اگر می‌توانستی چندتا دروغ بالدار در رمانت ببافی، با چند شاهد زنده و مرده، و کمی هم نمک و فلفل، کارت کارستان می‌شد. می‌شد هزار و یکشب، که شهرزاد گفت: پدر، مرا بر ملک کابین کن، یا من نیز کشته شوم، یا بلا از دختران مردم بگردانم.
می‌دانی مسیح، من یک جورهایی گذشته‌ی تو هستم، با این تفاوت که رسته‌ی روزنامه‌نگاری‌ام با تو فرق دارد، تو در ژورنالیسم سیاسی هم قلم بسیار زده‌ای، و من فقط در ادبیات. من در عمرم حتا یک اعلامیه‌ی سیاسی هم اینور و آنور نکرده‌ام، نه توده‌ای بوده‌ام نه حزب‌اللهی، نه مجاهد نه فدایی، این معلمی و نویسندگی می‌بینی چه به روز من آورد؟ دوازده سال از بهترین سال‌های عمرم در تبعید و کار سخت گذشت؛ کارهایی که مرا از نوشتن باز داشت. و عمر من بود که بر باد رفت.
قبلش هم بر باد رفته بود؛ سیزده سال‌ خدمت دولتی‌ام به باد رفته بود. روی پرونده‌ام نوشته بودند: «اخراج. به دادستانی انقلاب مراجعه شود.» و من هم پی‌اش را نگرفتم.
و بعد تکه زمینم را بالا کشیدند و گفتند دو نماینده‌ی مجلس آنجا خانه ساخته‌اند و زندگی می‌کنند. و بعد خانواده‌ام را تهدید کردند که سیم خارداری دور تکه زمینم بکشند. و همه‌ی اینها به این خاطر بوده که من داستان و رمان نوشته‌ام، معلمی‌ کرده‌ام، مجله‌ی ادبی انتشار داده‌ام. و حالا من دستم به جایی بند نیست، تنها چیزی که در ایران داشتم و در سال‌های جوانی با پول خودم خریده بودم، حالا خانه‌ی کسانی است که در آن نماز شب می‌خوانند. و تو نگاه کن، مسیح، چیزی از آینده‌ی خودت در تجربه‌های من نمی‌بینی؟
دوازده سال است که هر روز فکر می‌کنم نمی‌توانم برگردم. حکم زندان و شلاق دارم، به خاطر نوشتن حکم دارم، اما هرچه اینجا به من سخت بگذرد، احمق نیستم، قهرمان هم نیستم. من یک نویسنده‌ام، و حاضر نیستم حتا یک ساعت بروم زندان. ترجیح می‌دهم در غربت از تنهایی سوت بزنم، به ماه آسمان نگاه کنم، و به ماه برکه بگویم: تو تنها نیستی
تو هیچوقت تنها نبوده‌ای.
می‌بینی مسیح؟ این سرنوشت ما بوده؛ در سرزمین آبایی‌ات رمان تو اجازه‌ی چاپ و انتشار ندارد، مهم نیست، شانه‌ات را بالا بینداز. اثر ادبی مثل درختی است که تو در چنین شرایطی می‌توانی ریشه‌اش را در آب غربت بگذاری، (مثل چاپ بوف کور در بمبئی) تا روزی در خاک سرزمین خودت آن را بکاری.
من نشر گردون را در غربت با خودم ادامه دادم که چنین روزی به کار بیایم و مثلاً به داد دل تو برسم. شازده احتجاب هم یک زمانی همین‌جا منتشر شد. اما یادت باشد که تو درخت نیستی، تو آدمی. و حالا در این نیمه‌شب کنار اتاق خواب من، همین پستوی کتابفروشی، صدای ماشین چاپ برام تا صبح قصه می‌گوید؛ با صدایی یکنواخت و دوست‌داشتنی؛ من آزاد هستم.


عباس معروفی

از سايت مسیح علی نژاد

هیچ نظری موجود نیست: