۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

سفر به خیر ( شفیعی کد کنی)




سفر به خیر

به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم
اما چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
هجرت استاد را در اینجا بخوانید

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

جایزه برای شکارچی دیکتاتور . .


انجمن پن آلمان P.E.Nروز گذشته اعلام کرد جایزه هرمان کستن Hermann-Kesten امسال خودرا به بالتزار گارزون Baltasar Garzón Real قاضی اسپانيايی خواهد داد و دلیل آنرا هم اقدامات این قاضی شجاع برای خدماتش به حقوق بشر میباشد. از اقدامات برجسته او تلاش وی و صدور حکم دستگیری ژنرال پینوشه دیکتاتور شیلی برای جنایاتش در سال 1999 میلادی وقتی پینوشه در لندن بود میباشد .از شخصیت های نامی که این جایزه را در سالهای پیشین دریافت نموده اند میتوان از خبرنگار روسی آنا پولیتکوسکایا Anna Politkowskaja و خبر نگار و نویسنده ارمنی تبار ترک هرانت دينک Hrant Dink نام برد .

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

پرنده بودن

پرنده بودن

پرنده بودن روزی پرنده وار شدن
و از بهار گذشتن
به آن حقیقت نومیدوار پاسخ گفتن
به آن حقیقت تلخ
و با ردای پریشان باد از همه ی شهرهای خفته گذشتن
و درتمامی راه
چه ناامیدان دیدن
پرنده وار شدن
و در حقیقت روشن
همیشه رازی بودن

محمود مشرف آزاد تهرانی (م.آزاد)

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

اون شب وقتی . . .


اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دست شوگرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم.اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگاردهنم باز نمی شد. هرطور بودباید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رومشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخرههرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسیدچرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که ازاتاق غذاخوری خارج می شد فریادمی زد: " تو انسان نیستی" .اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریهمی کرد و مثل باران اشک میریخت، می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده وچرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من واون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق رو گرفتم، خونه،30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد وبعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم ومی دونستم که اون 10 سال ازعمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی وجوانی اش رو صرف من و زندگی بامن کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون باصدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارشرو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدمکه یک نامه روی میز گذاشته!به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و بهخواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست،وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمیخواست به جز این که در اینمدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تاجایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون درماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمیخواست که جدایی ما پسرمون رودچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اونرو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم ودرخواست کرده بود که در یکماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.خیلی درخواست عجیبی بود،با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. امابرای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای دوست دخترم تعریف کردم اون با صدای بلندخندید گفت: به هرحال باید بامسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ایی به کار می بره !مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلندکردم و در میان دست هامگرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم! پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و میگفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره ! جملات پسرم دردی رو دروجودم زنده می کرد، از اتاقخواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا اینقدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، میتونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم.انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود،لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهرشده بود! برای لحظه ای باخودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!روز چهارم وقتی اون رو رویدست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بودکه 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه،انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به دوست دخترم هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم، باخودم گفتم حتما عضله هامقوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش روانتخاب می کرد. یک روز در حالیکه چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب واندازه نیستند! با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدن. و من ناگها نمتوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر ونحیف شده و به همین خاطر بودکه من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم روتوی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحملکرده بود، انگار جسم وقلبش ذره ذره آب می شد. ناخود آگاه بلند شدم وسرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش ، مادرش رو در آغوش بگیره وراه ببره تبدیل به یک جزءشیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاقنشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اونرو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو درآغوش گرفتم به سختی میتونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد! پسرمون رفته بودمدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمیخواستم حتی یک لحظه درتصمیمی که گرفتم، تردید کنم. دوست دخترم در روباز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد،به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشوکنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمیخوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رواز دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تایک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر اینکه عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم
.من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواجمون که همسرم رو در آغوشگ رفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. دوست دخترم انگارتازه از خواب بیدار شده باشه درحالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون مینویسید؟و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروزصبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو روبا پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ،ما دو نفر رو از هم جدا کنه.درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که ازاهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند.این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی ازاین قبیل نیست.. این ها هیچکدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنیدزمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرارکنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنیدهیچ اتفاقی نمی افته،اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنیدشاید یک زندگی رو نجات بدید.
داستان فوق را دوست بسیار عزیزی برایم ارسال نموده که ضمن تشکر از او آنراعینا بدون دخل و تصرفی اینجا قرار دادم.

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

شهر قصه


آنزمانهایی که هر حرفی زمان خودش را و هر نکته مکان خویش را داشت همان زمانی که معبد و مسجد جای دعا و میخانه جای صفا و اگر جفایی بود تنها از یار بیوفا هر کوی و برزنی و محله ایی شهرقصه هایی را میماندند عین شهر قصه بیژن که هر کسي کار خودش بار خودش آتيش به انبار خودش بود. افسوس و صد افسوس نه اهالی آن دنیای قشنگ و نه مردم این دنیای آشفته بازار امروز هنوز نفهمیدند و نمیخواهند بدانند که آیا روباه ملا بود یا اینکه ملا روباه .

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

ارغوان


ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می اید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
(ه.الف. سایه)

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

شکست سکوت . . .


با تمامی حکایات تلخ دو ماهه گذشته که با ریخته شدن خون ویا به اسارت در آمدن زنان و مردان سلحشور این سرزمین مظلوم همراه بود , دست آورد های گرانقدر فراوانی را به همراه داشت که با گذشت هر روز بر تعدادشان افزوده تر نیز میگردد که بعنوان مثال بالاترین آن شکستن تابوها و سکوت مرگبار حاکم بر جامعه این سالها بود . امروزه دیگر خطوط قرمز رنگ باخته اند و ترس و بیم واژه های بیگانه ایی بیش نیستند و تهدید و ارعاب هم دیگر کارساز نیستند, که بعنوان مثال میتوان از مصاحبه های والدین شهدا و اسر با رسانه های خارج تا گرد هم آیی بدون مجوز مردم در هر گوشه وکناری و برای هر بهانه ایی اشاره کرد .دیگر شعار هایی است که داده میشوند و بنا بر واکنش نیروهای سرکوبگر هر روز تند تر و تند تر میشوند جای تامل دارد که اینهم باز برمیگردد به آگاهی مردم و اینکه حال میدانند دنبال چه هستند و برای همین هم هست که از سیاسیون و رهبران خود یک گام جلوترند که بجای آنکه دنبال آنها روان گردند و اشتباه نسل قبل که ماباشیم را مرتکب شوند بلکه آنها رهبرانشان را به دنبال خود میکشند و از آنان رهبرانی آنگونه که نیاز حرکتشان میباشد میسازند که در این مورد میتوان به عملکرد آقای کروبی در این دو ماهه نگاهی انداخت وبه این ادعا صحه گذاشت انصافا چه کسی میتوانست تا چند ماه پیش حتی فکرش را بکند این پیر مرد منادی مظلومین گردد.در هر صورت نامه او اگرچه مربوط به اعمال و رفتار مامورین در جنایات اخیر بود اما مسببی شد که قربانیان سابق , از آغاز حکومت دینی ترقیب بشوند و حکایات تلخی که سالها چون بختکی بر زندگیشان افتاده را بر ملا سازند و شهادت بدهند اینگونه رفتار ددمنشانه تنها مربوط به اعتراضات اخیر نبوده است و سنتی دیرین در این نظام بوده است. متاسفانه این رازهای نهان ولی عیان در طول این سالها برهمگان آشکار بود که گروهی از ترس واهمه و گروهی برای جایگاه خود و مقام و منزلت دم نزدند که برخی شاهدیم خود در دام افتادند که هدف از این نوشته نه سرزنش آنان و نه تسویه حسابی میباشد بلکه دادن این بشارت که با برملا شدن چنین حوادثی در تمامی دوران و در تمامی اقلیمها به سرنگونی ظالمان منجر گشته که در مورد ما نیز به چنان فرجامی نیز خواهد رسید اگرچه زمان برد.
در این رابطه :

زندان و اعتراف از زبان فخرالسادات محتشمی و فرشته قاضی بخوانید: . . .

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

تجاوز به زنان زندانی در زندان های سنندج


افشاگری رویا طلوعی
طلوعی، از فعالان حقوق زنان و حقوق بشر کردستان، که از ایران خارج شده بود، در امریکا اجازه اقامت یافت.
ساندی دیلی تلگراف مصاحبه تازه ای را از او منتشر کرده که تکمیل کننده اولین مصاحبه وی، پس از خروج از ایران و رسیدن به کشور ترکیه، با رادیو فردا است. او یکبار دیگر در این مصاحبه از عزم خود به دور جدید افشاگری و فعالیت برای دفاع از حقوق زنان کرد و حقوق بشر درایران و بویژه کردستان می گوید و از فجایعی که در زندان بر زنان زندانی اعمال می شود. او بار دیگر اطلاعاتی را درباره بازجوی خود که معاون دادستان سنندج است تکرار می کند و می گوید:
از من در زندان به زور اعتراف گرفتند. برای گرفتن این اعتراف نه تنها مرا کتک زدند، بلکه به من تجاوز نیز کردند و سرانجام نیز تهدید کردند که اگر به آنچه می گویند اعتراف نکنم دو فرزندم را در مقابل چشمانم آتش خواهند زد.
تجاوز به زنان زندانی توسط ماموران امنیتی امری عادی است. آنها با این روش از زنان زندانی اعتراف می گیرند.
ساندی تلگراف می نویسد:
«... وقتی طلوعی درباره تجربه خودش در زندان صحبت می کند، صدایش پائین می آید، بغض راه گلویش را می بندد، دلش نمی خواهد پسر 6 ساله اش نیما، که در رستوران هتل محل مصاحبه، با فاصله ای کم مشغول خوردن پیتزاست حرف های او را بشنود.
می گوید: "چهار مرد و سه زن مسلح شبانه به خانه ام حمله کردند و من را با خودشان بردند. بچه هایم گریه می کردند. تمام شب بازجو های مختلف از من بازجویی کردند و بعد من را به زندان انفرادی انداختند. با یک پتو و یک لیوان که برای ادرار هم باید از آن استفاده می کردم. در یک سلول انفرادی. شش شب پیاپی در زیر زمین زندان بازجویی شدم. بازجو ها از من می خواستند که اعتراف کنم در تظاهراتی که برای "شوانه"، در سنندج بر پا شده بود نقش رهبری داشته ام. فهرستی را جلوی من گذاشته و می خواستند که من آنها را بعنوان همکارانم تائید کنم. من قبول نکردم. بعد از شش شب، روش بازجوئی که گاه با سیلی همراه بود عوض شد. من را با دو مرد در یک اتاق تاریک و کوچک تنها گذاشتند. یکی از آنها که خودش را امیری معرفی کرد، معاون دادستان بود. مرد دیگر بسیار بد دهن بود و به سبک اوباش حرف می زد. آنها پشت سر هم به من سیلی زدند. آنها با من کاری را کردند که هیچ زنی هرگز نباید تجربه کند. امیری گفت که تو را دار می زنم، اما قبل از آن، بلایی به سرت می آورم که نتوانی، دهنت را اینجا باز کنی. آنها به من تجاوز کردند. حمله و تجاوز آنها باعث کبودی و خونریزی من شد. شب بعد به من تجاوز نکردند اما گفتند که فرزندانت را می آوریم و در مقابل چشمانت آنها را آتش می زنیم.
من، سرانجام در هم شکستم. گفتم امضا می کنم که با رسانه های بیگانه مصاحبه کرده ام و رهبری تظاهرات برعهده داشته ام، علیه رژیم توطئه کرده ام.
چند شب پس از این اعتراف، از زندان انفرادی به زندان عمومی زنان منتقل شدم. در این بند زنانی را دیدم با پاهای زخمی و چرکین بر اثر ضربات شلاق.
پس از 66 روز زندان، با قرار وثیقه آزاد شدم. همراه با نیما از ایران گریخته و وارد ترکیه شدم. دختر چهارده ساله ام شیما نیز بعدا به من پیوست. و اکنون به امریکا رسیده ام.
( آنچه رویا طلوعی درباره تجاوز و علائم آن، مانند کبودی ران می گوید، کاملا شبیه گزارش پزشکی قانونی در پرونده زهرا کاظمی خبرنگار بین المللی مقیم کانادا ست که در تهران و توسط قاضی مرتضی و معاون او "بخشی” بازجوئی شد!)
http://yavarostvar.blogspot.com/2009/08/blog-post_7358.html
از پیک نت

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

Bella ciao خدا حافظ زیبا . . .

با زیر نویس فارسی در اینجا ببینید ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

ایستگاه


در سفر زندگی نشستن در قطار خوب و زیبا چندان اهمیتی ندارد بلکه مهم اینست که انسان در ایستگاه خوبی پیاده شود!


آندره زیگفرید

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

اعترافات


من و همنسل هایم این امکان را داشته ایم که دو دوره تاریخی سرزمینمان را ببینیم و همین هم دستاویزی بوده که از آغاز دوره تازه پیوسته خواسته و ناخواسته هر پدیده و رویدادی را با قبل از دگرگونی و بعد از آن محک بزنیم وباهم مقایسه کنیم . غلو نیست که بگویم متاسفانه تا به امروزمن خود شخصا حتی به یک مورد برخورد نکرده ام مزیتی به گذشته داشته باشد تا اینجا که حتی مراسم مذهبی آنزمان هم به خیلی دلایل به حال ارجحیت داشتند که غرض من در این مطلب پرداختن به آن نمیباشد.این روزها که شاهد موج تازه ایی از اعترافات و محاکمه میباشیم که ماهیت آن برهمگان روشن میباشد و در باره اش هم همه مینویسند و جملگی متفق القولند که هم از ارزشهای انسانی بدور میباشد و هم فاقد وجاهت قانونی و شرعی و عرفی هم ندارد.در آغاز دهه 50 که در اذعان عمومی و حتی جهانیان آنزمان را اوج قدرت حکومت سابق میدانستند درست همانزمان رسانه ها خبر از دستگیری دو فوتبالیست معروف را دادند و بدنبال آن ظاهر نمودنشان در تلویزیون و مجبور نمودنشان به اعتراف متاسفانه هر دو آنها به تیم محبوب من که در آنموقع نوجوانی بیش نبودم تعلق داشتند .مشاهده آنها برایم ضربه ایی بود که تحقیر شدنشان را تحقیر خود میپنداشتم و نوعی شکستن اما دلیلی نشد که با آنکه همانطور که اشاره کردم کوچک بودم و از بازیهای سیاسی و قدرتنماییها بیخبر با وصف این نمایش اما احساسی نهانی و ناشناخته باعث میشد که این بازیکن محبوبم و همبازیش را بیشتر از پیش دوست بدارم و به او احترام بگذارم و وقتی در جامعه هم با دیگران برمیخوردم میدیدم همین احساس را آنها هم دارند حتی کسانی که آنها را نمیشناختند . نتیجه اینکه رژیم بجای اینکه بتواند آنان را و هم فکران و . . . بشکند , خود شکست و نه اینکه از محبوبیت این قهرمانان کم نشد به آن افزوده هم شد . بیاد میاورم بعد از آن طرفداران تیم رقیب این دو را از باقی تیم جدا ساخته و از گزند شعارها و کرکری های خود مبرا نمودند و حتی سران تیمشان هم به تب وتاب افتادند که به تیم خود جلبشان کنند . بعد از دگرگونی از همان ابتدا سردمداران تازه به قدرت رسیده برای به رخ کشیدن زورشان متوسل به این تجربه شکست خورده شدند و هر از چند گاهی اسرای خودرا در صفحه تلویزیون ظاهر نموده وآنان را وادار به اعتراف نمودند که الان هم اینکار عبث را بصورت فله ایی در حال اجرایش میباشند, که نتیجه اش از همان ابتدا تنها خود ارضایی احمقانه ایی برای مجریانش بود وبس , سرانجامش هم همان سرنوشت سیستم سابق خواهد بود اگر چه چند روزی هم طول بکشد .