"… بخواب هلیا، دیر است. دود، دیدگانت را آزار میدهد. دیگر، نگاه هیچکس بُخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر، هیچکس از خیابان خالی کنار خانة تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها، رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد، پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخِ میخک، مهمانِ رومیزیِ طلایی رنگِ اتاقِ تو هستند؛ امّا گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان…
حوض
۱ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر